تدبیر چل ساله

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۵۰ ب.ظ

سلامی به گرمی پایان ماه اردیبهشت


چند وقتی است که بصورت حرفه‌ای ننوشتم، اما از فعالیت حرفه‌ای خواندن دست نکشیدم و در این روزها بود که کلمه سرشت را در لابه‌لای مقاله سرخ و سیاه مهدی سحابی پیدا کردم.

اگر شما هم در واژه‌یاب به این کلمه نگاه کنید؛ می‌بینید؛ سرشت به معنای فطرت و ذات و هر آنچه که در درون شما، شما را به سمت مسیری هدایت می‌کند که آن را کمتر سنگلاخی و سخت می‌بینید.

و در این بین کلمه "کاتب سرشت" به من چشمک میزد، کسی که نوشتن برایش ساده است و قلم بر روی دستش هموار

یادم آمد چند روز قبل که کتاب بیشتر بنویسیم رضا بابایی را می‌خواندم در کتابش نوشته بود، نویسنده کسی است که به سادگی میتواند صفحات متعددی راجع به موضوعی سیاه کند. (نقل به تلخیص)

پس بر آن شدم باز هم این وبلاگ را سیاه کنم.

هر چه باشد شوق خلق کردن و دوباره ساختن کلمات همیشه درونم را زنده کرده است. 


پی نوشت: من باور دارم هر خواندنی منجر به درک عمیق و لذت بردن نمی شود لذا بهتر است از واژه حرفه ای استفاده کنیم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۲/۲۳

نظرات  (۲۲۷)

برای رسیدن به خدا راه زیاده مثلا امروز تصمیم گرفتم کف این وبلاگ با دختر خالم چت کنم البته الان به ذهنم رسید نظر را بستم 

الان د حالی دارم نظر میزارم که خودم دارم رو وبلاگ‌خودم می نویسم 

اینکه راه برای رسیدن به خدا زیاده درسته ولی انصافا هیچ وقت فکر نمیکروم از همچین راهی برای رسیدن به خدا استفاده کنم !

خیلی خری

یخده راه سختیه چون باید هر بار برم کد امنیتی را بنویسم.

می تونستی با جمله بهتری به استقبال من بیای فرزندم  ؟ 

واقعا نمی تونستی!

ها اره قبول دارم اگه میشد کد امنیتی را یه کاری گرد که هی نخواد خوب میشد

در نظر من جمله محبت آمیزی بود تازه اینجا چت کردن خیلی سخته چون هر دفعه هم باید رفرش کنم. میدونی خیلی باید عاشق باشم که اینکا را بکنم:))))

بلههه میدونم

خب پس محل سورپرایزمون اینجا 😜😜

الان به شدت عصبانیم یعنی حتی نمیدونم چرا انقدر عصبانیم همینطوری افکار متعدد وارد و از ذهنم خارج میشود متاسفانه اینجا تنها جاییکه میتونم حرف بزنم 

قبلا فکر میکردن اگر جایی هست که بتونی حرف بزنی از همونجا استفاده کن و حرف تو بزن ولی همه این چیزا مزخرفه 

ااز چی دقیقا استفاده کنم وقتی کسی قدرتش بیشتره و میتونه جلوی ذهن منو ببینده. 

حقیقتا فضای مسخره ای هست انقد مسخره که نمیدونم چی بگم  انقدر عصبانیم که نمیدونم کیو سرزنش کنم خودم را بقیه را همه آدم را خدا را 

هیچکس را نمیتونم سرزنش کنم 

بعد از خودت می پرسی این حق من بود این جا باشم ولی میدونی هیچ چی این جل منصفانه نیست اصلا انصاف سیخی چند ؟ 

دوزار ؟

سه زار؟ 

والا کاشکی چوب حماقت خودم را میخوردم اما دارم چوب بی عملی و ترسویی میخورم کلاا نمیدونم چوب چی را میخورم ولی چوب هرچی میخورم چوب محکمیه؟

هرچی که هست سیلی محکمی هست سیلی خیلی محکمی هست! سیلی کلا هر لحظه هی دارن بهم میزنن که از خواب بیدار شم. 

امیدوارم که از خواب بیدار شم. 

خوشبختانه میدونم کسی جز خودم در این وبلاگ سر نمی زنه 

یعنی تقریبا همه جاش دلمه بسته 

الان به شدت احساس تنهایی کردم 

شده در جمع باشید و حس تنهایی کنید 

از این حس ها که ببینید هیچ هم صحبت و هم زبونی ندارید 

یاد چاه حضرت علی افتادم میرفت تو چاه گریه میکرد حرف میزد 

البته من حضرت علی نیستم فقط خواستم از این تمثیل استفاده کنم یهو میبینی کسی نیس که بتونید واقعا از چشم هم درک کنید. میبینی موقعیت داره تاریک میشه 

بعد از خودت می پرسی

چرادتو همچین تاریکی زندگی میکنی اصن ته همچین تاریکی هیچ وقت روشنی هست اما متاسفانه تو تاریکی نمیشه فهمید تو تاریکی صرفا آدم میره میره فقط به این امید که شاید شاید روشنی پیدا کنه 

امل میدونی نکته اینجاست 

این امید لعنتی چقد میمونه چقد میتونه به آدم سوخت برسونه 

تهش آن آدم خسته و تنها کلافه مستأصل توی تاریکی 

به یه چیزی بیشتر از امید نیاز داره به یه دلگرمی بیشتر 

به عشق نیاز داره به محبت به تعلق به اعتماد

متاسفانه تو تاریکی از این چیزا خرج نمیشه.

تو تاریکی نفس ها حبس میشه آشفتگی بیشتر میشه و بی اعتمادی هرلحظه نفس می کشه.

همین الان که از خواب بیدار شدم عصبانیم

چرا؟ 

چونکه هنوز به نت دسترسی ندارم و خب نمیدونم تا کی قراره این وضع ادامه پیدا کنه!

متاسفانه الان هم عین چی دارم حرص میخورم کلا ناکارآمد تر از این دولت وجود نداره یک روز هست که اینترنت خونه وصل شده ولی هنوز اینترنتدخطا وصل نشده الان داشتم کار مهمی انجام میدادم که یکدفعه برق رفت واقعا نمیدونم چی بگم یعنی دیگه توان حرف زدم را از دست دادن قبلا یک زبان داشتم اندازه زبان اژدها 

الان میگم تو رو خدا فقط یک جی بدید من نفس بکشم 

میزارید کلا من نفس بکشم ؟ خدایی قصدتون چیه دور همی بگید خوشحال شیم. 

به نام خدا 

در این وضعیت بسیار ناامیدم از همه چیز 

و اندهگینم

امیدوارم‌اتفاق مناسبی بیافتد یا اتفاق مناسب را تشخیص بدهیم

امروز و این هفته یک نکته ای را فهمیدم اینکه دنیایی که ما میسازیم تو ذهنمون خیلی قدرتمنده. 

چهه قدرت ساخت چه قدرت تخریب. 

گاهی دلم برای خیلی چیزایی که تو زندگیم داشتن و الان نیست تنگ میشه. 

اما بیشتر از همه دلم برای باور به خیالاتم و رویاهام  تنگ میشه همه اون دنیای قشنگی که می ساختم. 

این روزا واقعیت یجوری میاد تو زندگیت تو این سن البته که خیلی به سختی میتونی اون باورتو نگه داری 

یادمه یک معلمی داشتم که بهم میگفت پانید الان که جوونی یه سری اصول واسه خودت نگه دار 

بزرگ که بشی انقدر خر تو خره که دیگه یادت میره کجای داستانی 

راستش بخواین الان نمیدونم چقدر میشه این حرفو قبول داشت 

ما که با همین مبنا رفتیم جلو ما پیچ نکردیم خم نشدیم کج نشدیم به قول کسی وایسادیم سر راهمون. ولی مگه ما تغییر نمی کنیم شاید یه جایی اون اصول خیلی اساسی و اون شالوده هم لازمه عوض شه [البته اتاق فرمان میگه نه]

حالا ببینیم و دنیای آینده. ببینیم اتفاقات بعدی.

ما که ایستادیم. ناظر بودیم در واقعه بودیم خارج از واقعه هم بودیم ما بازیگر تئاتر خوبی هستیم آقای قاضی 

 

 

آخرش نوشتم ما بازیگر تئاتر خوبی هستیم اما به نظرم نخ ما بازیگر خوبی نیستیم. 

ما چکاری کردین که کسی حاضر باشه نمایش ما را ببینه 

اگر صد سال دیگه نمایش ما بیرون بیاد جز حسرت اه زاری و گریه چه چیزی جذابی هست جز دروغ وقاحت ترس دو رویی و عادی شدنش چه چیز دیگه میشه دید. 

البته میشه تلاش هر کدوم و یک به یک ما را در ناامیدی دید 

میدونی در ناامیدی زندگی کردن یه قدرت زیادی از نظر روحی میخواهد یه عشق به زندگی میخواهد اگر زندگی گردن تو کثافت برات عادی نشده باشه. 

عادی زندگی کردن در همچین روزگاری یه قدرت خارق العاده میخواهد مال آدما خارق العاده 

 

به خاطر همین به همه ادمایی تو همین روزا تبریک میگم 

خب دیگه دنیا به کام

 

البته تبریک نمیگم و خدا قوت میگم 

و برای استفاده از لحطاتشون آفرین میگم 

 

من بس تنها به جهان آمده ام، اما نه چندان تنها 
تا هر ساعتی را تقدیس کنم.
من بس ناچیز به جهان آمده ام، اما نه بدان خُردی
تا در پیشگاهت چون شیئی باشم
تاریک و هوشیار[درست چنان که هست] 
خواستم رامی خواهم و می خواهم خواستم را
همراهی کنم به راه های کردار؛
و در دوران های سکوت و هرگونه تردیدی
می خواهم هنگامی که چیزی نزدیک می شود
در میان دانایان باشم
یا تنها.

 

 

شعر ریلکه را د جواب سوالاتم بود دلم خواست ثبت بشه

 

متاسفانه 

دلگیر هستم، مثلا از خودم میپرسم چرا اینجا ؟ 

البته وقتی هزار تا نکته مثبت دیگه هم تو زندگیم بود نگفتم چرا من ؟ ولی چرا اینجا چرا این شکلی چرا این جیز های متناقض با هم واقعا برام سوال شده که چطور خواسته های کاملا  با این پیش زمینه دور و متفاوت کنار هم جا میشن چطور میشه کتار هم چیدش چطور بلاخره یه روز میشه طعم رضایت چشید 

واقعا نمیدونم. متاسفانه کنار هم چطور چیده میشیم. میدونید دارم به چشم خویشتن میبینم که جانم میرود حالا کجا میرود و نمیدونم ولی به هر حال هر روز دارد قسمتی از جانم میرود قسمتی از حس تعلق به اینجا 

کلا حسی از نخواستن همه اونچه که درونش بودم در من ریشه گرفته که من هیچکدوم از این شعار ها را نمیخواهم هیچکدوم از این افکار پوجچ را نیمخواهم. من جنگ خودم را میخواهم زندگی کنم نه در جنگ شما باشم. جنگ شما چنگ من نیست من در گروه شما نیستم و  قس علی هذا 

یکهو یاد کتاب خوب به عالی افتادم. 

یه داستانی داشت از ژنرال آمریکایی که هشت سال هشت سال تمام در زندان اسیر بود. نویسنده یه روز میبینتش میگه چه کسایی زودتر از همه میمردن ن تو اون زندان میگه اونهایی که خوشبین بودن که عید پاک بعدی از زندان آزاد میشن. و نا امیدی زود توشون لونه میکنه 

خلاصه میگه که درسته که من پایان داستان باور داشتم به آزادی و همه اینها اما تاریخ دقیق را پیش بینی نکردم 

ما هم تاریخ دقیق رهایی از این قفس را پیش بینی نمی کنیم. البته که یک روز رها میشویم. البته که یک روز تموم این غربت دردناک این غریبی تموم میشه اما معلوم نیس کی . 

فکر‌کنم به این ندوستنه که لازمه عادت کنیم دوست عزیزم

حالا که دست به نوشتنم پر شده میخواستم راجع به کتابی که الانا خوندمم حرف بزنم 

راستش دلم گیر بود که شروع کردم کتاب طاعون رو باز کردن 

این کتاب خیلی دردناکه. میدونی بار اول که بازش کردم بیشتر از صفحه اول نرفتن اعصاب از اون همه بدبختی فلاکت نادانی و عادی بودن فاجعه بهم می ریخت. 

ولی وقتی الان میخوندمش انگار داشتم زندگی الانم را میخوندم. انگار داشتم روزهای الانم زو پیش چشمم جلو میبردم. انگار داشتم الان رو به زبون البر کامو چند سال پیش میخوندم. فهمیدم بلاحره هر ملتی در مرحله ای از درد و در زبون رنج مشترکه. 

این درد ما را به چه سمتی میبره این تاریکی ما را کجا میشونه؟ ای سیاهی ما را کجا میبره؟  میدونی. ؟ 

من میدونم که ما را به جایی میبره که همه چیزو دوباره تعریف میکنیم همه زیبایی دزدها رنج ها خنده ها و رقص هااا و عشق ها و حس تعلق ها. 

ما دلزدگان این کشور دوباره خودمون را تعریف میکنیم دوباره از اول دوباره و دوباره تا یک نقطه ای به حس مشترک افتخار از کلماتمون برسیم. 

تو نیز بزرگ خواهی شد، بزرگ تر از آنی،
که اکنون ناچار به زندگی است و می تواند تو را واگوید.
بسی نامتعارف تر و نادرتر
و نیز پیرسال تر از مردی پیر.

تو را حس خواهند کرد: چنان که عطری
از حضورِ نزدیکِ باغی، گذر کرد؛
و چون بیماری که محبوبترین چیزش.
کسی تو را نازک آرا و دل آگاه، دوست خواهد داشت.

دیگر نمازی نخواهد بود تا مردم را
گرد هم آوَرَد. تو در جماعت نیستی؛
و آنکه تو را حس کرد و از تو طربناک گشت،
یگانه ای بر زمین خواهد بود:
رانده ای و مجموعی،
گرد آمده و همزمان تباه،
متبسمی و نیز نیم گریانی،
خرد، چون خانه ای و مقتدر، چون یکی امپراتوری.

 

ریلکه اینو خیلیی دوست داشتم:)

‌من استدلال‌های فراوانی را شنیدم که نزدیک بوده است گیجم کند و خیلی‌ها را گیج کرده و با آدمکشی موافق ساخته است. فهمیده‌ام که همه‌ٔ بدبختی انسان‌ها ناشی از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمی‌زنند.

 

این جمله قبلی از البر کامو بود:)))

 

آه کاش کسی از جنون سرشتشان و حس یاوه شان
روراست با تو سخن گفته بود.
تا بر می خاستی، تو ای توفان ازل
و چون پوسته های متعدد از خویش به دوردست شان می راندی...
و اکنون سر آن داری که از خود بگویم: پس روراست می گویم-،
این است که دیگر سَروَر ِ  دهانم نیستم؛
که هیچ نمی خواهد جز پیش رفتن، چون زخمی؛
و دست هایم چون سگانی بر دو گرده ام ایستاده اند
که به هر آوا، کج خلق می شوند.

 

 

3) نگهبان پهنه های خودم کن،
گوش سپار سنگ ام کن، دیدگانم را بگستران
بر دریاهای تنها بودن ات؛
بگذار با رفتار رودها همراه شوم
از غریو دو سوی شان
تا اندرونه ی طنین شب بگسترم.

به سرزمین های تهی ات گسیل ام دار،
که بادهای فراخ از دل آن می گذرند.
آنجا که صومعه های بزرگ چون شولایی گِردِ زندگی های نازیسته اند.
می خواهم زائری باشم آنجا
که هیچ نیرنگی از صداها و اشکال شان جدایم نمی سازد
و پِی ِ پیری کور، راهی بپویم
که هیچ کس اش نمی شناسد.

4) زیرا شهرهای بزرگ، خداوندا
گم و رها شده اند؛
بزرگتران شان چون گریزی از برابر شعله هایند-
و هیچ دلداریی نیست، که ارزانی شان شود
و زمان اندکشان از دست می رود.

آدمیانی می زیند آنجا، ناجور و سخت
در اتاق های زیرین می زیند، دلواپس حرکات شان
ترسیده تر از گله ای نابلد؛
و بیرون بیدار است و نفس می کشد زمین ات،
آنان اما زنده اند و سر مویی این را نمی دانند.

 شهرهای بزرگ، خداوندا
گم و رها شده اند؛
بزرگتران شان چون گریزی از برابر شعله هایند-
و هیچ دلداریی نیست، که ارزانی شان شود
و زمان اندکشان از دست می رود.

آدمیانی می زیند آنجا، ناجور و سخت
در اتاق های زیرین می زیند، دلواپس حرکات شان
ترسیده تر از گله ای نابلد؛
و بیرون بیدار است و نفس می کشد زمین ات،
آنان اما زنده اند و سر مویی این را نمی دانند.

آنجا کودکان برمی بالند بر هره ی پنجره هایی ،
مدام زیر سایه هایی همسان،
و نمی دانند در بیرون گل ها آوا برمی آورند
در هوای روزی پر از گشادگی، بخت یاری و باد-
و ناچارند کودک نباشند و کودکان، غمگین اند.

آنجا باکره گان می شکوفند، برای یکی ناشناس،
و مشتاق آرامش کودکی شان اند؛
اما این نبود، آنچه به خاطرش می سوختند،
و دوباره لرزان خود را فرو می بندند و به هم می فشرند،
و در اتاق های پشتی ِ پرده زده:
روزهای مادرانگی ِ نومید و مغبون
زیر و زار های ناخواسته ی شبان دراز
و سالیان ِ سردِ بی ستیزه و ناتوان دارند.
و بستر های مردگان، در تاریکی ِ محض اند،
و آهسته هوای شان می کنند؛
و دیری می میرند، می میرند گویی در زنجیر
و بیرون می روند چون دریوزه ای.

یکی نوشته بود وقتی این داستان ها تموم شه ما به یک دوره تراپی کامل نیاز داریم. که همه چی یادمون بره 

حقیقتش بخواین من نمیحوام هیچی یادم بره 

من میخواهم همه چیز یادم باشه 

دونه دونش. 

میخواهم روی همش سوار باشم، نمیخواهم سوگوار این اتفاق ها باشم. میخواهم شکل دهنده باشم. همیشه دوست داشتم شکل دهنده باشم حداقل برای خودم. 

جققتش بخواین یادگرفتم چطور زندگی کنم، در لحظه. 

شاید اونموقع در لحظه زندگی کردن کلا یه مفهوم نا معلوم بود که بهش نرسیده بودم

ولی الان با خودم میگم اگر همین الان همه چیز تموم شه، اگر همین الان آفتاب دیگر نتابد یک هو بادها طوفان شند و شن زار بیاد. 

ارومی؟ 

و اره من ارامش دارم. نمیدونم چرا ولی در یک ارامش خاصی فرو رفتم. 

یک اطمینان خاصی از وضعیت دارم. حس یک موج سوار روی موج دریا. 

شاید بخاطر اینکه در رنج زیاد خودت را  بهتر پیدا میکنی، تو نفطه اکستریم همیشه میفهمی که چه چیزی هستی و چجوری بهتر میشی. اون گوشه و ها و اون نقطه و باندری ها را پیدا میکنی. بیشتر یاد کتاب ویکتور فرانکل میافتم. اینکه میگفت حتی توی اون لحظات توی اون فکر، به همسرش فکر میکرد به این که بعد از این شعلش را چطور پیش ببره. هر روز خیالبافی میکرده که چطور این وضعیت را بهتر ادامه بده. یاد همه اونهایی میافتم که رنجشون را پذیرفتن در دوران تاریکشون، خودشون چراغ شدن، هر روز به کوچکترین اتفاق خوبشون به تنها دلخوشیشون دست زدن . و ادامه دادن. اونها قهرمانن

و اینها ماندگار میشن. به نظرم همه ما همه پس از همه اینروز ها ماندگار میشیم. ماندگار میشیم تا داستانمون را تعریف کنیم داستانی که برای نوشتنش ساعت ها میتونی وقت صرف کنی و ریز و درشتش را بهم پیوند بزنی. 

احساس میکنم سحر نزدیک است. 

حتی اگر سحر نزدیک نباشه، دلگرم هستم.

دلگرم به اینکه داشته هام و همه اون چیز هایی که اندک اندک جمعشون کردم تکیه گاه خوبی برای روزهای زندگیم هستند. 

دلخوش به آگاهی های زندگیم هستم. بابتشون خدا را شکر میکنم. 

اینکه آگاه هستم چطور زندگی کنم. 

اینکه کسانی را دارم که آگاه هستند چطور زندگی کنند. 

کم داشته ای نیست. 

به نظرم خوشبختی بزرگی درون زندگیم جریان داره.

این خوشبختی که بابتش بتونی بیدار شی. 

اینکه بدونی در پس هر چقدر رنج و درد بزرگ میشی و بزرگتر از اون اتفاق هستی. اینکه بلاخره میدونی اون اتفاق تموم میشه ولی مهمتر ازهمه میدونی با قهرمان ها زندگی میکنی، حتی اگر خودشون ندونن. و حتی اگر خودمون ندونیم. 

میدونی یاد فیلم دانکرک افتادم، یه قسمتی که همیشون از اون جزیره نجات پیدا میکنن که قرار بود هیتلر همشون قتل عام کنه. چرچیل در یک روزنامه ای میگه تبریک میگم شما ها قهرمانید بزرگترین قهرمان جنگ. 

دریکی از سربازها میگه: ما که کاری نکردیم فقط زنده موندیم. 

که کسی که اونجا به استقبالشون اومده بود میگه: این بزرگترین کاریه که میتونستید انجام بدهید. 

الان داشتم به فیلم ماستنگ فکر میکردم. 

میدونی چی میگم، 

یه دیالوگش را خیلی دوست داشتم یه جاش میگه که، تو برای اینکه اسبت را کنترل کنی اول لازمه خودت را کنترل کنی و باهاش همراه باشی

چرا این قسمت از دیالوگش را دوست داشتم. 

بخاطر اینکه یاد یه پادکستی میافتم میگفت که ما ادمها فکر میکنیم اخلاقیاتمون از منظقمون میگذره. در واقع حرف مفت میزنیم. 

اگر احساس و وجدان و اون حس ششم را یه فیل در نظر بگیریم این فیل هر اتفاقی که بیافته زود راه میافته. میره جلو.

و نسبت به اتفاق واکنش نشون میده. حالا بعد که واکنش نشون داد شما میاید با منظقتون توجیه میکنید که چه اتفاقی افتاده و البته نظریات اطرافبان (بزار اوینجوری بگم تعبیر زمین خوردن بچه را اطرافیناش مشخص میکنن )

اما به غیر از اینها اون فیل حساس هست که کنترل شما را به عهده دارد. 

{بخاطر همینه که ما اخلاقیاتمون با هم فرق میکنه و گاها اصلا همدیگر را نمیفهمیم)

چون قیلامون باهم فرق میکنه و و قتی داریم همدیگر توجیه میکنیم یهو بخودمون میگیم ای بابا چرا طرف داره چرت میگه تقریبا. 

چون فیلامون باهم فرق داره تا یه حدیشو قبول دارم. 

خب دیگه. میرسیم به اینجا میخواستم بگم کنترل این فیل چقدر سخت میشه، چقدر غریزیه. چقدر میتونه همه چی میتونه یک طرفه تو رو بع چالش بکشونه. ( مثلا تو هرچقدر بخوای به یک نفر بگی فلان چیز درسته قاعدتا نمیفهمه چون فیلش یکجور دیگه میرونه)

تا اینجاش حله. اما نکته اینجاست که تو میای در قامت فیل سوار نظریاتت میکنی تو چشم بقیه ای که دارن فیل خودشون میرونن.

و خب خوبه که همون لخظه به خودت بگی عزیزم بهتره سکوت پیشه کنی کارت بکنی تا نتیجه خودت را ببینی. ی 

تا بتونی فیلت نگه داری. تا فیلت تیمار کنی وقتی ضربه خورد بتونی دور ورش باشی و مابقی داستان. 

یک چیزی که در بیان این جرف کم اومد اون همراهی با احساس هست که نگفتم. 

به نظرم همراهی با احساس کار سختیه. این که عقلت را بتونی همزمان با احساست جابه جا کنی، توانمندی قوی میخواد اینو از کجا میگم. از اونجا که معروفه میگن اخساست میاد یه چیزی را تجربه میکنه عقل بدو بدو میاد تا کلمش رو پیدا کنه و توجیهش کنه. 

راستش این که کلمه ای را پیدا کنی واسه تجربیات مختلفت کار دشواریه. 

میدونی این مواقع که دچار آشفتگی احساسی هستی همونطور که گفتم عقل دیر میرسه که بهت بگه چه خبره. 

اینکه گاهی دست و پا میزنی میری اونور اینور از سنت قبلی یا عادت قبلیت پیروی میکنی. خودت سرگرم میکنه تا یادت بره( اخ که این قویترین سلاحه) به جای این که حل کنی ببینی چه خبره؟(اینیکی سختتر از همشه)

اما من یع چیز یادگرفتم وقتی فیلت داره لگذ میزنه یا اسبت یا هرچی. 

عاذت ها و مدل های قبلی جواب نمیده.

این آشفتگی؛ توش یه درسه که تو یه قسمت از درونت را نمیبینی. 

اینکه چه درسی را من نمیدونم.

 

الان یک لجظه احساس کردم به شدت عضبانی هستم.

از خودخواهی ادمها عصبانی میشم. 

اینکه جز خودشون کسی را نمیبینن.

اینکه فقط صلاخ خودشون را میبینن اینکه اولویت و مصلحت کس دیگه ای در نظرشون نیس.  

الان حتی اونهایی که ادعا میکنن اولویت بقیه تحت نظرشون مزخرف میگن. متاسفانه همه را تحت شرایط باید سنجید. و اینکه فکر میکنی کسی شعور تصمیم گیری داره حرف غلطیه. کسی تو چاه نور نمیبینه که شعور دیدن چیز درسته داشته باشه. 

شاید باورت نشه 

ولی اینجا چاه منه. 

اینجا وقتی مینویسم گریه هم میکنم ناراخت میشم. کمتر خودسانشوری میکنم. خوشحالیام مینویسم از دوست داشتنام میگم از فکرام میگم. 

حس خوبی برام داره همین چند خط نوشتن. همین چند خط بودن همین چند خط شدن. همین خطا برام خیلی چیزا را میاره. 

خب دیگه. 

دوست دارم دنیایی را که توش میتونستم، همین چیپس ماست کنارم را خش خش میخوردم به ستاره ها زل میزدم دنبال دب اکبر میگشتم بعد که میدونستم نمیتونم پیداش کنم بیخیال میشدم زیر انگشتام چمن نمناک را لمس میکردم خاک از زیر دستم ریز میشد و به ماه خیره میشدم دنبال ادم فضایی خیالیم میگشتم. کنار همه اونهایی که دوستشون داشتم میشستم و میخندیدم با ارامش و دلخوش نسبت به همه چیز 

حقیقتا دارم حسی را تجربه میکنم که توش ترس وجود ندارد. برام به عنوان کسی که ترس و تردید قسمت زیادی از زندگیم بود عجیبه. 

 

 

این حس دوست داشتنه، خیلی راحت تر دوست دارم همه چیز رد خیلی راحت عشق می ورزم. شاید هنوز نمیتونم اون طوری که دلم میخواهد ابراز کنم ولی راحت تر شدم. نسبت به تجربه کردنش. دارم تجربه میکنم دوست داشتن چطوری میتونه بهتر باشه. چطوری میتونه بهش نگاه شه. و خلاصه زندگی عجیبه. 

امروززز واقعا به خودم افتخار کردم. همین و تمام

امروز آخرین جمعه سال هست. 

 دیگه جمعه ۹۸ نخواهیم دید. 

با خودم داشتم فکر میکردم که امسال چی بدست آوردم. چقدر عوض شدم. داشتم فکر میکردم اگر واسه امسال بخواهم اسمی بگذارم اسم امسال چه چیزی میشه. دیدم اسمش میشه آشتی با خودم. دیدم اسمش میشه آشتی با احساسم. میدونی درد و رنج زیادی کشیدم و خیلی از دست دادم. 

اما دلم را بدست آوردم. میدونی یعنی چی؟ 

بزار یه پیش زمینه بگم. وقتی تو ایران زندگی میکنی (جاهای دیگه رو نمیدونم) یه تصویر از زن ایده آل وجود داره. احتمالا محافظه کار احساسی وابسته. 

اونطرف پیش  زمینه زن ایده آل برای مخالفت با اینجرفا میشه یه چیز برعکس این منطقی و مستقل. یکه تاز 

در یک تناقضی تو نمیدونی وقتی کسی دوست داشتی وقتی عاشق شدی وقتی ترسیدی وقتی تنهایی آخرین پناه بود با احساست چکار کنی. همش دنبال خط کش منطقئ برای اینکه از خودت سر دربیاری. ولی بیشتر سردرگم میشی. بیشتر درمانده میشی بیشتر نمی فهمی 

ولی به جای اینا دنبال یه گوشه باید باشی واسه گریه کردن. دنبال آدمی باشی برای شنیده شدن. بزاری احساست و اون بچه کوچک با تو حرف بزن. چه خوب میشه با بچه درونت وقت بگذرونی. بفهمی چی میخواهد. بزرگش کنی بهش برسی. گولش بزنی. و همه اونکاری که مادر باشی در حق بچت انجام میدی در حق خودت انجام بدی. بزاری بچه ات با عینک خودش به دنیا نگاه کنه و شادی کتع بخاطر همین لازمه درون منطقیت رو لروم کنی ه.اینجوری به خودت دلگرم میشی. اینجوری واسه خودت دلنشین میشی. و بیشتر میفهمی چی میخوای و کجا باشی 

امسال اگر درست بگم سال آشتی با احساس بود. یکم سخت بهش رسیدم ولی به سکون رسیدم. 

چند دقیقه پیش داشتم یکی از فایلای محمدرضا رو گوش میکردن به نام نقطه شروع. 

یه قسمتی داشت راجع به دنیای مطلوب میگفت و اینکه ما ادم های تصویرسازی هستیم. 

مثلا پارسال تصویر سازی میکنیم که امسالمون چطور پیش بره و اینطوری توی این تصویر وقتی این ایده آل پیش نمیره حس باخت میکنیم. مثلا تو دنیای ایده آل من دم عید قرنطینه نبودیم. ۸

مثلا دم عید قرار بود برم تجریش شایدم دربند از بازار میوه اش بالا و پایین برم از ذوق دیدن رنگای مختلف۱ عشق کنم. سبز چمنی قرمز فلفلی. و قس علی هذا احتمالا پر از خوشحالی بودم. من همیشه عاشق سفره هفسبن بودم. ما هرسال سفره هفسینو انداختیم حتی اونسالی که مامانبزرگم از پیشم رفت یه امیدی توش هست. یه دلگرمی داره که اشکال نداره. هرچی باشه تو اتفاق خوب رقم میزنی یه امید به شروع جدید داره حتی اگر بهش خوشبین نباشی

 ولی امروز که رفتم خرید همش نگران بودم. نگران ویروس چند نانومتری. نفس که می کشیدم ویروس چند نانومتری رو میدیدم که از از اینور اونور حمله میکرد. وقتی اومدم دوش کلر گرفتم فکر کنم ده بار دستم و شستم وسایل که خریدم وایتکس کردم. و به خودم خندیدم. 

به اینکه چقدر میتونه همه چیز با اون چیزی که فکر کنی متفاوت باشه. چقدر دنیای مطلوب تو جای جابه جایی داره. وقتی این اتفاقا میافته.

محمدرضا میگفت آدم اعتمادش از دست میده هم به خودش هم به دنیا هم به جامعه 

و این اعتماد به نفس انگیزه رو میگیره.  

حقیقتا ایم روزا به چیزی اعتماد ندارم. اعتماد به اینکه بازم زنده هستم ندارم. نمیدونم فردا روزی هم هست. مثلا وقتی با دوستام حرف میزنم حتی نمیدونم بعدا میبینمشون واقعا فکر میکنم هر دفعه آخرین باره.  انگیزه رو حفظ کردن خیلی سخته. مثل این‌می مونه هر روز پمپ آب رو با فشار و با تمام وزن بزنی تا یک لیوان آب بخوری. البته میدونی من اون یه لیوان آب رو میخورم. 

میدونی بعدش چی گفت. گفت واسه این روزایی که احساس باخت میکنی نیاز به یک میوه داری. منم نمیدونم میوه این روزا چیه؟ ولی فعلا دنبال میوه ام.‌میوه ای که بگی بعد از دوماه تو خونه بودن بهش رسیدی. 

به نظرت میوه چی میتونه باشه. نمیدونم خودمم

یه چیزی که به نظرم خیلی مانع زندگی کردن خودم و تو شده. سرزنشه. 

اینکه اشتباه کردنامون، اتفاق بد گذشته خودمون بخشیدیم یا نه.. 

اینکه وقتی کاری کردیم و تموم شد باهاش کنار بیایم. اینکه بدونیم نسخه بعدی ما اون اشتباه نمیکنه. 

تو هم میدونی و با من حرف زدی که از این اشتباه نترسم. تو هم دیدی که من دیشب به خاطر این که میترسم دوباره اشتباه کنم گریه کردم.. ماه توی اسمون بود.هوا تاریک بود. من گریه کردم و البته اروم شدم. تو به من گفتی به خودم فرصت بدم. جفتمون میدونیم که ما تو ترس هامون به خودمون فرصت نمیدیم که خودمون نشون بدهیم. اصلا کی به خودش فرصت میده؟  شاید قهرمان ها به خودشون فرصت میدهند. 

وبی تو هم میدونی قهرمان بودن انتخابیه. به نظرت ما انتخاب میکنیم قهرمان باشیم. قهرمان زندگی کوچک حودمون. نقش اول زندگی حودمون. 

میدونی سال دیگه زندگی تو عوض میشه. زندگی منم. 

زندگی همه عوض میشه. حتی اگر براش برنامه نداشته باشن. مگه نه؟ 

میدونی من میگم ما سخت می گیریم. یا زیادی ایده آل گرا شدیم. دوست داریم همه چی عالی باشه. واسه همینه که گاهی از اقدام کردن می ترسیم. میدونی شنیدی عمدتا مادرا دوست دارن فرزندانشون آرزوهای نزیسته اونها را زندگی کنن. مثلا اگر سختی کشیده باشن دوست ندارم فرزندشون سختی بکش. میدونی من دوست دارم اسم بچم را بزارم رها. از اسمش شروع کردم. که هر وقت به اسمش نگاه کرد خودش را از ترس ها و قید و بندها رها کنه. تجربه کنه. همه چیز را. هر چیزی که تو ذهنش میگذره. و دوست دارم از تجربه هاش لذت ببره. چیزی که خودم تلاش می کنم بهش برسم. این قرار نیست آرزوی من باشه. قراره یه روزی نه تنها با رها بلکه بدون اونم رها باشم.

امروز بیست و هشتم 98 هست. 

دو روز دیگه عیده. 

و من منتظر عید نیستم. عجیبه نه! تو هم منتظر نیستی. در واقع نمیدونم چند نفر منتظر هستند. حتی مطمئن نیستم امروز بیست هشتم اسفند نود هشت هست. 

نمیدونم چند نفر منتظر عیدن. امروز که بارون اومد، منی که عشق بارون بودم منی که وقتی بارون میومد دلم تکه تکه میشد و سرم بلند میشد از اینکه هنوز زنده هستم. هنوز امیدی به زندگی هست. حاضر نشدم از جام بلند شم. 

تو میدونی من چه حسی به بارون دارم

بارون برای من نماد زندگی هست. نمادی اینه که زندگی هنوز ادامه داره. تماد اینه که هنوز میشه زندگی کرد. نماد اینه که هنوز هرچقدر کثافت در این زندگی هست بازم چیزی برای شست و شو وجود داره. ولی 

نفهمیدم چرا امروز خوشحال نشدم. امروز داشتم فکر میکردم به خدا فکر میکردم به اینکه چقدر جاش تو زندگیم خالی شده. 

میخواستم ازش یه خواهشی کنم تو این دمدمای زندگی. تو این اواخر زندگی. بیا و تو هم در خواهش من شریک باش.  

"خدایا ما رو در روزهایی که گمشدیم بیشتر نگاه کن، دستمون را خودت مستقیم روی ریسمان بگذار. 

این روزهایی که دلسرد شدن به آنی اتفاق می افتد و اونهایی که داعیه تو رو دارن از عقل و عشق به دورن. تو با محبتت دور ما باش. 

تا ما با حماقت خودمون سرگرم نشیم. سپاسگزارم ازت. حتی این روزهایی که شاید نتونستم سپاسگزاری رو به معنای واقعی چه رفتار چه عمل انجام بدهم. ولی امروز که پیاده روی کردم و یک لحظه یادت افتادم و آن گربه هه رو دیدم که چطور دنبال من تا خونه اومد، یک لحظه تو رو دیدم. نمیدونم چرا در یک گربه بازیگوش تو رو دیدم. ولی میگن خدا درون همه مخلوقاتش هست. حالا چه در آن گربه که امروز من دنبال کرد. چه در شکوفه هایی که همیشه با لذت میدمش"

منم میخوام از خدا سپاس گزاری کنم. برای اینکه به من فرصت زندگی داد. داسه دنیایی که هر قسمتش را که نگاه می کنم باعث حیرتم میشه. حتی همین ویروس کرونا. بنظرم همین کرونا فرصت مناسبی برای مطالعه رفتار آدم هاست. اینکه زمین برای اینکه به زندگیش ادامه بده با یک ویروس داره بقای خودش را تضمین می کنه. ضعف های سیستمی هم که ما درست کردیم نشون داده میشه. کلا بنظرم اتفاق مبارکی هست برای سیستم آدمی ولی برای تک تک ما نباشه. سپاس گزارم که فرصت دیدن این روزها را بهم دادی.

سلام 

راستش امروز میخواستم راجع به توانایی نه گفتن حرف بزنم.  

یعنی توانایی نه گفتن و بعد از آن توانایی نه شنیدن آنقدر ارزشمنده که پتانسیل اینو داره که جزو رزولوشن های سال طرف بشه. 

خوشبختانه توانایی من در این کار در صدره. یعنی من جوری میتونم نه بگم و نه بشنوم که گاها خودم از خودم تعجب میکنم. 

یاذ یک موقعی میافتم که کتاب داستان ماندلا را خوندم. 

میگفت ادم ها خاورمیانه ای مثل آفریقایی ها نگران سلف ایمیجی هستند که دیگران نسبت بهشون دارند. 

بخاطر همین همش تلاش میکنن که دیگران دوستشون داشته باشن همش تلاش میکنند که این تصویر مقدس این مهربون این خداوندگار معصومشون خراب نشه. 

همش تلاش میکنند زیر روشون باهم دیگه متفاوت باشه. میدونی یک جورایی تلاش میکنند پشت تصویر مقدسی که از خودشون ساختند قایم شند و وقتی در واقعیت باهاشون مواجه میشی تعجب میکنی که ای بابا چقدر اینا متفاوتند. چرا هیچکدومشون واقعی نیستند. و تو توی تصویری که خودشون ساختند ابتدا گم شدی { حقیقتا نمیدونم چقدر از ماندلا است چقدر از خودم}

 به کنار از اینها به خاطر همین تعارف میکنند، همش باید از حرفاشون پنهان جمله را حدس بزنی مثلا لازمه حدس بزنی مودبانه پشت کلامشون چی گفتن یا قراره چه کاری را انجام بدهند.{ ولی حقیقتا تو روانشناسی بهش میگن رفتار انفعالی تهاجمی} یعنی از روی انفعال طرف شجاعت بروز خودش رو نداره و بعدش طی یک حرکتی تو وا میمونی. میدونی همینطوری که پیش بره این رفتار فرسایشی میشه. و یک لحظه به خودت میای میگی من چطور شد که ما اینطوری شدیم.

بله عزیزم. سوال اصلی اینجاست 

البته همه اینا از روی انفعال یا شجاعت بروز ندادن نیست. گاهی از چیزای دیگه ای هم هست. مثلا

 نمیدونم هنوز نمیدونم.  

 

یک جمله ای هست میگه عمده مشکلات ما از اینکه نمی تونیم تو خونه بشینیم. 

واقعا این جمله را قبول دارم. 

خب تو در نظ بگیر من یادمه قبلا یه بار مامان بزرگم بردم چشم پزشکی و بعد از ۴ ساعت که تو مطب نشستیم. واقعا احساس میکردم دیوار را آروم آروم روی من فرو میافتاد.  صندلی کم کم نزدیک میشدن و به صف وایمیستادن تا منو از اونجا بیرون ببرن. 

خلاصه بعد از پنچ ثانیه از اونجا فرار کروم و رفتم درختا رو نگاه کردم تا بتونم نفسی تازه کنم. میخواهم بگم بیرون از فضای بسته بودن برای من مصداق این شهر سعدی که هر نفسی فرو میرود ممد حیات است و چون بر میاید مفرح ذات

اما الان یک هفته است خونم و از خونه بیرون نرفتم. واقعا روزگار غریبی است. حتی عادت کردن به این مسئله هم غریبه برام. مثل اینکه عادت کنم نفس نکشم. مثلا عادت کنم زندگی نکنم. 

داشتم نوشته آنگلا مرکل میخوندم نوشته بود ما ادم های اجتماعی الان داریم با چیزی مقابله میکنیم که مخالف ذات جمع شدنمون. 

اینکه این ویروسی که ما را تنها کرده ما را غریب کرده. داره یه کاری میکنه خلاف جهت شنا کنیم و داره ما را با یکی از قوی ترین حس هایی که ما را از درون می کشه یعنی انزوا امتحان میکنه. 

ولی میدونی ما اینهمه سال زنده موندیم. ما باقی مونده قوی ترین و خلاق ترین آدمهایی هستیم که دور هم جمع شدن و حتی تو تنهایی یا شون دیوونه گیاشون راه حل پیدا کردن که بازم دور هم جمع باشن. کنار هم باشن‌. 

فک کنم اینبار هم وقتشه این سردرگمی راه هشو پیدا کنه و دنیای جدیدی خلق کنه. 

کوتاه یادم اومد یک چیزی بگم. 

یاد یه جمله ای توی تئوری انتخاب افتادم. میگفت که فیزیولوژی بدن شما انتخاب شماست. اما انتخاب ثانویه. 

راستش یادمه اون موقع دلم میخواست کتاب پاره کنم. تو میدونی چرا زیاد نیاز به بازگویی نیس. و در حوصلم نیس

اما میتونم الان قبولش کنم که کتاب درست میگفت یه چیز دیگه که انتخاب ثانویه است احساس ماست. و تو امروز لازمه قبول کنی.

میگفت وقتی انرژی خلاقت درست جهت ندی، یهو میبینی داری یه غرق میشی. 

استخوان درد داری. سردرد می گیری قلبت میگیره یا اینکه کارای عجیب میکنی. اینا همش بخاطر اینه که یه چیز رو نمی بینی و اونم مسیر انتخاب خودت. که تو صندلی قربانی نشستی‌. 

خلاصه که الان که انرژیت محبوس شده. حتی تو خونه هم نمیتونی جابه جاش کنی.

میخواهم بگمت تو بازمانده همه اتفاقی هستی که میافته بیا یک جوری باشه که وقتی داستانش مینویسی از  لحظه ای که می تونستی کاری بکنی و نکردی 

لحظه ای که فکر میکردی همه چیز  غیر ممکن شده ولی بلاحره راه حلی پیدا شد. 

و تمام بین این  دو بالا پایین ها   که به آینه تگاه میکنی و با آرامش به قیافه سرسخت خودت لبخند میزنی[ انگار که باد گرفتی چطور از رنج ها و هیولاهای درونت رد شی] دفترت پرشده باشه. 

شاید در پایان این عزلت نشینی اون درویشی بشیم که بخدا نزدیک تر شذه. میدونی الان که کمی تجربش را داشتم، بنظرم اون تنهایی انقدر اون درویش را اذیت می کنه و سوراخ سمبه های وجودش را بهش نشون میده، که در نهایت بخاطر زمان خالی زیادی که داره به همه ی اونها فکر می کنه و با خودش دوست میشه. باورم این هست که ما قسمتی از خداییم و وقتی با خودمون دوست شدیم به خدا هم نزدیک تر میشیم.

یه پیشنهاد به ذهنم رسید، بیا تو این روزا به این فکر کنیم دوست داریم چه حیوونی باشیم؟ مورچه، پرنده، کوسه یا حتی همین ویروس. احساس می کنم اینجوری با زمین دوست تریم و حس سایر موجودات را می فهمیم. فکر کنم واسه اونا ما مثل همین ویروس میمونیم.

خلاصه که میدونم الان با خودت میگی این غزل چی میگه خدایی:)

دیدی دیشب چه بارونی اومد، درحالیکه خواب بیدار بودم. هنوزم احساس میکردم زندگی زنده است. و حس خوبی داشتم. 

میدونی ما مثل درویش نیستیم، فکر میکنم هنوزم انقدر باهم و با به روشهای مختلف ارتباط داریم که انقدر تنها نباشیم، شاید ما سایه ای از درویش باشیم. سایه از درویش تنها شده. 

اما ازم پرسیدی دوست دارم چه حیوونی باشم شاید اگه بیست روز پیش میپرسیدی. بهت میگفتم عقاب یا شاهین که از اوج به همه چی نگاه کنم.

 شایدم ببر هنوز مجذوب ابهتی هستم که توی ببر و توی نگاه و چشمای ببر میبینم.  اما الان اگه عقاب یا ببر باشم مجبورم تو غارم بشینم تا ویروسی نشم. :))

الان بیشتر ترجیح میدم لاک پشت یا حلزون بودم، میدونی چرا چون خونه به دوش هست و میتونه هر جا که بخواهد خونه اش را به خودش ببره. حقیقتا رهایی همراه به حس امنیت که این حیوون داره حالا هرچقدرم سرعتش کمه را به دو دنیا نمیدم.  مهم اینه تهش حالا هرجقدر رهم دیر به یک نقطه میرسه. 

الان به فکرم رسید پلانکتون هم خوبه. رها در دریا. چرخان. افتان و خیزان. 

حقیقتا الان بیشتر رهایی میخواهم. رهایی از قفس.

نمیدونم انیمیشن پوکی من یادته یا نه. 

یه چیزی دستش بود و هر دقیقه خودش و جسمش را عوض میکرد. 

ما هم به کلی هیجان نگاه میکردیم سری بعد چه شکلی میشود. الان بیشتر دلم میخواست اونو داشتم و هر دقیقه شبیه یه چیزی میشدم. 

شاید پرنده.  شاید همین ویروس  اما بیشتر یه نور. 

تو یگو با این ساعت چی کار میکردی؟ 

سلام میدونی 

تقریباا سه بار تصمیم گرفتم بنویسم و پاک کردم نوشتن یکم سخت شده. باخودت فکر میکنی خب امروز چه چیزی الهام بخشی در زندگیت دیدی که بخوای ان را ثبت کنی چه چیزی وحود داشته که روز قبل ندیدی. 

میدونی میگن نوویسنده اونیکه راحت بنویسه یعنی نوشتن براش راحت باشه من نمیدونم یعنی چی که نوشتن براش راحت باشه. 

اگر بخوای سر و ته داستان را بگیری نوستن برای من راحته یعنی من اگر یک کاغذ سفید داشته باشم همچنان که اروم میشم میتویسم همچنلن که خوشخال میشم مینویسم وقتی میخواهم برای کسی دلتنک میشم بازم نامه میتویسم تو لپ تاپ میزارمو 

میدونی که یک سری نامه برای جمیرا دارم که ای کاش میشد براش فرستاد البته برای کسای دیگه هم که نامه نوشتم نفرستادم بعضی نامه ها برای نفرستادنه بعضی حرف ها برای نزدنه برخی حس ها برای خودمونه که خاص بودنش و دلنشین بودنش بمونه

امیدوارم این روزها از پس این داستان بربیام نه صرفا زنده بمونم اینکه یاد ببگیرم با عشق و لذت زندگی کنم. 

راستش یه چیزی را میخواستم راجع به عکس بگم 

میدونی که من زیاد حوصله عکس گرفتن ندارم یعنی یادمه هربار مریم و فاطمه میشستن باهم دیگه عکس میگرفتن باخودم میگفتم باز دوباره شروع شد

یک ساعت باید وایسیم تا اینها شروع کنند عکس بگیرند حقیقتا این روزها دوست دارم برگردم هی فاطمه از من عکس بگیره هی من ژست مسخره بگیرم اونم از من عکس بگیره آنقدر عکس بگیره که من سیر شم و دونه دونه اش را نگه دارم. 

میدونی من همیشه با خودم میگفتم عکس به چه درد میخوره. واقعا این عکس ها زمان کنار هم بودنمون هست

قبلا همشه از دست این عکسا کلافه میشدم. و انقدر حرص میخوردم که آخرش فقط زل میزدم به بچه ها ببینم آیا زمانی میرسه که کارشون تموم شه. 

اما الان میفهمم عکس واسه چیه. عکس واسه اینه که ما خاطراتی که دیگه دستمون بهشون نمیرسه ادامایی که دیگه دستمون بهش نمیرسه را تو عکس نگاه کنیم بهشون بخندیم و باهاشون خاطره بازی کنیم. و دلمون براش تنگ شه. 

اما هر چه هست عکسا قسمتی از خاطرات ما هستند که زنده میمونن. و اون لحظه هایی که ما درمونده شدیم از اینکه بازم میشه از این خاطره ها داشت بازم میشه دوست داشتن و عشق و باهم موندن و انرژی را تجربه کرد. و ما باز نگاه میکنیم و امیدوار میشیم که اگر اینهمه شده ممکن هست که بازهم بشود. 

ما با امید و دلسوزی نگاه میکنیم. دلگرم میشیم و دوباره عکس ها را کناری میزاریم و ادامه میدهیم 

حقیقتا ارزوم این بود که ای کاش بیشتر عکس میگرفتم و مطمینن ازین پس بیشتر عکس میگیرم. امیدوارم ماهی را آب گل الود به موقع گرفته باشم. تا رونوشتی از زندگی رو ازین به بعد ثبت کنم. 

تا دو سه روز پیش داشتم با این فرض زندگی میکردم که همه این بل بشو تا دو ماه دیگه تموم میشود. 

متاسفانه وقتی فکر میکنی یک وضعیت موقتی هست خب انتخاب هات فرق میکند فرض هایی که در زندگی داری متفاوت هست. فکر میکنی اگر کاری که قبلا تصمیم داشتی را انجام بدی خب بلاخره بعد از گذشتن دو ماه به زمان بندی خودت میرسی در واقع دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. 

اما الان دیگه فرق میکند متاسفانه تصورم این نیست که این داستان تا دو ماه دیگه تموم میشه میدونی داستان همون عید پاک هست اگر انقدر احمق خوشبین باشم که تا عید پاک بعدی (در این جا دو ماه دیگه) همه چیز به روال عادی برمیگرده در واقع همون روالی که من قبلا بهش عادت داشتم احتمالا با این طرز فکر از کرونا نمیرم از ناراحتی و افسردگی از بین میرم. به خاطر همین میخواهم فرض کنم این وضعیت باقی میماند. آنقدر که بعد از یک مدت یکی دیگه ازاین قصه بیرون میاد. میخواهم فرض کنم این وضعیت یک تونلی هست که انتهاش یا مرگ هست یا زندگی. اما طول تونل معلوم نیست. 

معلوم نیست که چه زمانی انتهای تونل را میبینم ولی میخوام هر روز بیشتر شبیه زندگی باشم بیشتر شبیه دوست داشتن یادگرفتن آگاه بودن و عشق ورزیدن میدونم اونی که از این تونل بیرون بیاد یک نفر دیگست. یک ادم دیگه. یک آدمی که بیشتر قدر زندگی ادمها و طبیعتش را میدونه و دیرتر فریب میخوره. سرزنده تر به زندگیش ادامه میده با همه اینها میخواستم بگم

دوستت دارم دوست عزیزم و همراه گرامی من در همه موقعیتها

یاد یک نوشته ای راجع به رابطه ها افتادم از کتاب متعهد( چقدر به تو توصیش کردم بخونی) 

یه قسمتی میگه که آدم ها مثل دسته ای از جوجه تیعی ها میمونن میدونی یعنی چی؟ 

یعنی اینکه وقتی خیلی نزدیک هم‌ میشن این تیغه هاشون میره تو چشم هم دیگه. و وقتی از هم دور میشن آسیب پذیر میشن باعث میشه بهشون حمله بشه. و کنار همدیگر هست که قدرتمندن بخاطر همین انقدر نزدیک از هم دور میشن که توی یه عاطفه معقولی از هم قرار بگیرت

میخواهم بگم آدما مثل جوجه تیغی هایی هست که تیغه هاشون برای ادمای مختلف متفاوت عمل میکنه. 

ولی در نهایت لازم دارن کنار هم باشن و به همون اندازه هم لازم دارن از هم دور باشن . بخاطر همین میگفت تشخیص این دینامیک کاری کا ما انجام میدهیم. 

فک میکنم الان دوره ای هست که ما جوجه تیغی هستیم که همینطوری به هم چسبیدیم حالا هر چقدرم تیغ داشته باشیم داریم ادای پنگوئن امپراطور در میاریم. 

خلاصه که مراقب باشین ادای هم در بیارین فدای سرتان 

دوست دارت پانیذ 

مثل موشی ناپیدا، تشویشی غریب دارد افکار مرا می‌جود

امروز دو تا پیام رو گوش کردم که حسابی لذت بردم حقیقتا نمیدونم تو هم بهش گوش کردی ولی ثبت میکنم یادت بمونه 

اولیش راجع به این بود که آیا این اتفاقی که افتاده قوی سفیده یا قوی سیاه. 

خلاصه خیلی ها میگن این اتفاق مثل قوی سیاه غیر قابل پیش بینی بوده و یهو تلنبار شده سر دولت ها. خب عزیزم همون طور که بهت گفتم این اتفاق قابل پیش بینی بود قابل جلوگیری بود و خلاصه قوی سفیده و کسی گولت نزنه من یادمه دو ماه قبلش با فاطمه و شیرین و بقیه بچه ها داشتیم راجع به این که اگه بیاد چی میشه حرف‌ میزدیم پ. یعنی آدم هایی به سواد نداشته ما در زمینه مدیریت و سیاست و با هیچ اطلاعی راجع به این بیماری تونستیم پیش بینی این مریضی بکنیم. در آینده 

میخواهم بگم این اتفاق قابل پیش بینی و قابل جلوگیری بوده اما ما (منظور افراد تحت قدرت بوده) نمیخواستیم باور کنیم میخواستیم به این فرض برسیم که با چینیا ژاپنی ها کره ای یا بقیه ادمای دنیا فرق داریم ژنمون یجورایی فرق داره که این بیماری بهمون نمیرسه. اما رسید. خب حالا اینجاست که همچنان فکر میکنیم اولویت چرخیدن چرخ اقتصاد بالاتر از طبیعته.

آیا اینطوریه؟ 

اینجا به نظر میرسد اول به سوال مرغ و تخم مرغ رسیدیم در شرایط حاضر اما در واقعیت اینطوری نیس. در واقعیت الان شما هرچی بیشتر خرج اقتصاد کنه انگار داری از جیب اقتصاد میخوری مثل رانتی میمونه که داری از آدمی به نام اقتصاد اعتبار میگیری. ولی در واقع چون به این آدم اقتصاد ضرر میرسونی چون اعضای اصلی تیمشو داری میکشی بعد مجبوری پول هنگفت تری بهش بدی. 

ایندفعه کمی تحلیل اقتصاد شد میخواستم ذهنیت اونو و ذهنیت بقیه ای که میگن ۲۰۰۰ نفر مهم نیست را تحلیل کنم و بگم این مشابه ذهنیت فاشیست ها آلمانی جنگ جهانی دوم عزیزم. 

دوست دارت پانیذ 

ویدیو دومی که گوش کردم و برام ارزش داشت این بود 

که طی این ویدیو گفت وقتی در دوران نامعلومی هستید هر روز سعی کنید برگردید به آن چیزی که نسبت بهش عشق دارید و درونتون به هیجان در میاره، خلاصه بعدش خودتون جلوی آینه ببینید پنچ دقیقه تمرین کنید جلوی آینه هستید و ده ساله دیگه خودتون میبینید الان چه شکلی هستید ( لطفا وقتی اینو میخونی بعدش پنچ دقیقه چشماتو ببیند) 

الان که خودتو جلوی آینه میبینی بابت چه انعطاف پذیری به خودت افتخار میکنی. وقتی خودت را میبینی چه اتفاقی افتاده تو این ده ساله که حس خوبی بهت دست داده.

موهات ریخته؟ کچل شدی :))) ( شوخی کردم)؟ هنوز لاغری یا هیکلی شدی؟ چروک داری؟ چشمات چند خط گودی افتاده؟ هنوزم چشمات میدرخشه؟ بچه هات بزرگ شدت یا هنوز اول بچگیشونه ؟ ازدواج کردی؟ کجای دنیا وایستادی؟ وسط چه کسایی؟ پیش کیا؟ حس تعلق داری بهشون؟ عاشق ادمای دور ورتی؟ پولداری؟ هر چند ماه میری سفر؟ یا نه در عمق کارت سری تو سرا دروردی؟ بدنت قرص محکمه؟دلت چی اونم قرصه؟ 

چشمات ببند ده سال دیگه خودت ببین هر روز واسه چند ثانیه فقط امیدوارم منم پیشت باشم  غزل

یه جا خوندم‌وقتی میخوای بنویسی دنبال کلمه الهام بخش نباش 

الان که همزمان با من میخونین منم به ناخودآگاهم دارم اجازه میدم بنویسه و نه خود آگاهم. 

خلاصه که دیشب نصف یکهو از فشار و تشویشی که تو ذهنم میگرده از خواب پریدم معمولا اگر خیلی مشوش باشم خوابم نمیبره ولی خب دیگه چیزای جدید اتفاق میافته وه قبلا برخورد نکردیم باهاش مثلا ادما را گدشی و تلفن میبینیم کارامون تو گوشی تلفن میکنیم بگذریم دیشب خواب دیدم جغد شدم. همه اطرافیانمم جغد شدند و برای غذا می جنگند  و شاید باورت نشه وسط خواب با خودم فکر میکردم چرا جغد مثلا چرا لاک پشت نه. چرا همه یهو جغد شدیم. حقیقتا فضای ترسناک بود که برای یه تکه موش اینطوری همدیگر را تکه پاره میکردیم. بعد یاد یه سوال مهم چند وقت پیش افتادم. اینکه آزادی و داشتن آگاهی مهم تره یا غذا؟ اینکه از گرسنگی بمیرم ولی آدم آزادی باشم بهتره یا اینکه هر روز یه نفر یه تیکه غذا بندازه جلوم ولی تمامیت منو بگیره. اولش فکر میکنی یک ترید افی  بین این دو تا هست و خب اره من گشنگی نکشیدم که بفهمم شب سر گرسنه رو زمین گذاشتن یعنی چی؟ من ترس از دست دادن پول و نداشتم یا اینکه بچه هام شام نهار چی میخورن یا اینکه نکنه نتونم سر ماه پول کارمند روان و بدهم یا کسب کارم بسته بسه پس اینکه بگم آزادی بودن و آگاه بودن نسبت به محیط اطراف و اینکه امکان رشد داشته باشی اهمیتش بیشتره از شکم سیری میاد. 

اما خوشبختانه آپشن ملیت ایرانی را دارم ( میدونی وقتی داری یه چیزی تحلیل میکنی واسه بقیه حکم صادر میکنی باید skin in the game داشته باشی) و گرنه مثلا مثل این دختره گوتنبرگ منفور میشی و حرفت بعدا مفت تاثیر نداره. 

خب برمی گردیم به آپشن ملیت ایرانی و مقایسه امکان رشد و شکم سیری در یک جا.  میخواهم بگم کشور ما به عنوان نمونه کشوری که امکان رشد درش نزدیک به صفره کم کم‌داره امکان شکم سیریش به صفر میل میکنه یعنی شما ببین تا ده سال پیش کسایی میرفتن که امکان اینو میخواستن که بهتر بشن اما الان کسایی میرن که فقط بتونن زندگی کنن. خلاصه به این نتیجه رسیدم اینا دو تا گزینه هایی نیستند که اصلا بشه ترید اف کرد نسبت بهم دیگه و  خلاصه وقتی آزادی نیست و همیشه سکون یا پسرفته، شکما اگر دیر یا زود به دنبال یک لقمه نون هستند. 

اما آیا برعکسش اگر گشنه باشن امکان آزادی و پیشرفت وجود دارد؟ جوابی ندارم براش هنوز. 

پ.ن همه را همینطوری نوشتم یکدفعه ای. 

 

امروز دقیقا یک سال میگذره. 

پارسال اینموقعها تو راه شیراز بودم امسال توی خونه قرنطینه. 

دروغ چرا دلم براش تنگ میشه. برای دقتش وقتی متلب توضیح میدادم. برای سوالهایی که از منظر اقتصادی و مالی می پرسید و من هیچی سر در نمیوردم. برای تر و فرزیش. برای خودش. برای خودمون. برای کتابهایی که برو و پس نمیاورد. برای پانیذ گفتنش برای حلوای زردش. برای دستپخت خوشمزش. برای دوستم که زود رفت، بی خداحافظی و بی مقدمه رفت. 

شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم که محل راز باشد

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

 

امروز که رفتم بیرون همش به سیزیف فکر میکردم البته تقریبا هر روز به آلبر کامو فکر میکنم. 

به مفهوم  پشت داستانش اینکه منظورش از اینکه هر روز سنگی رو بالای قله میبرده یعنی چی اینکه با این وجود از این ملال زندگی لذت میبرده یعنی چی. 

متاسفانه دارم با بزرگترین ترس زندگیم مواجه میشم. یعنی اینکه اگر همه چیز تکراری پیش بره چی اگر امروز دیروز فردا م یکسان باشه. 

اگر مثل سیزیف هر روز سنگی را بالای کوه ببرم و بعدش پایین بیارم چی؟ 

نمیدونم زندگی برام آسون نیست دیگه. 

امروز که رفته بودم بیرون مثل بچه ها داشتم درختا را میدادم شاخه ها که چطور چیده شدن کنار هم و اینکه چطور دست به دعا بالا بردن، چطور آفتاب واسه تابیدن از میان ابرها التماس میکرد. راستش میگن آدم که پیر میشه بچه میشه احساس کردم پیر شدم نه از نظر جسمی یا فکری از نظر اینکه شاید این آخرین باری باشه که بهار و ۱۹ فروردین ببینم راستش خیلیا را تو زندگیم دوست داشتم این روزا شکننده ترم شدم و بیشتر دوستشون دارم خیلی چیزها رو تو زندگیم دوست داشتمو سعیمو کردم دنبالش کنم. سعیمو کردم که میراث زندگیم آگاهی و لبخند باشه نمیدونم چقدر مسیر درست رفتم. سعیمو کردم وقتی خودم قدمی جلو برمیدارم اطرافیانم هم جلو ببرم. و سعیمو کردم که زندگیم را زندگی کنم شاید ۱۰۰ درصد نبود ولی منم به دنبال ایده آل نبودم. به دنبال مسیری بودم که رشد کنم. نمیدونم سال دیگه زنده باشم. اما همه اونهایی که به نحوی در زندگیم جا داشتم از صمیم قلب برام‌ محترمن و اونهایی که موندن دوست داشتنی های منن هستند و اونهایی که ساعت های این روزها کنارشون هستم بهترین های زندگی منن.  و فکر میکنم این بگونه ای از خوشبختی هست؛ شاید از درونم خیلی دلگیرم و کلافه  ام مثل کاغذ مچاله شده که همینطوری توی دست گرفته شده و بیشتر فشارش میدن ولی میدونم خوشبختی یعنی اونایی که دوسشون داری را میتونی کنارت داشته باشی. میتونی باهاشون حرف بزنی. و میتونی بی نگرانی پیششون بری و بغلشون کنی چیزی که هفته دیگه حتی نمیدونم میتونم داشتم باشم. 

همش دارم به این فکر می کنم اون ملال، چجوری میتونه لذت آور باشه؟ شاید اینکه هر روز به قله میرسید، حتی اگر قلش، قله ی یه تپه باشه. شاید اگر به زندگی نگاه کنی جز یه وقتای کوتاهی، بقیش هر روز سنگ را بالای قله بردن هست! صبح بیدار میشی، مشتی کار میکنی واسه چیزی که میخوای، شب میخوابی و دوباره فردا به همین منوال. دارم به روط های عمرم فکز میکنم. نمیدونم، هم میفهممش، هم نمیفهممش. کاش خود کامو بود و توضیح میداد.

نمیدونم راستش را بخوای چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه. فقط اینکه یکی بهم میگفت، زندگی قرار نیست آسونتر بشه، هر روز سخت تر میشه. بنظرم شاید ما بلد نیستیم زندگی کنیم که اینجوری میشه:) 

ولی خدایی من میگم کوانتم هدف سختیه:) بیا انقدر سختش نکن. مثلا هدفت را بزار آشپز خوبی بشم:) یا نقاش خوبی:)) یا معلم خوبی ی. اصن بزار جهانگردی. خدایی ۴ سال از عمرت را بزار جهانگردی از امسال شروع کن تا ۳۰ سالگی. ۳۰ سالگی که دنیا را دیدی بیا برو کوانتم بخون. اصن شاید رفتی جاهای دیگه دنیا آدم خفن کوانتمی دیدی. بنظرم این سنگ قشنگ تری واسه بالا بردن. کوانتتووووم آخه ه، خیلی غمیگین😁😁😂😂

خیلییییییییییییییییی خری عزیزم :)))))!

راستش این بار دومیه که مینویسم. متاسفانه بار اول پاک شد. پس تجربه دو روز از زندگیم بعد از ملال را برات میگم. 

راستش به نظرم ملال میتونه به یه شرط خیلی لذت بخش و دلچسب باشه، اگر کاری که میکنی و کسایی که پیشت باشن و باهاشون وقت میگذرونی را دوست داشته باشی. 

فرض کن هر صبح بیدار میشی و قراره یک سنگ بزرگ را با خودت بالا ببری، چطور میشه که اینکار را انجام بدی؟ در صورتیکه بدونی این سنگ متعلق به خودت هست، میدونی من مدتی سردرگمی را چشیدم و حقیقتا اگر بخواهم بین ملال و سردرگمی یکی را انتخاب کنم ملال طولانی و بی پایان الان را انتخاب میکنم. حداقل میدونم که این ملال مال منه و سنگش انتخاب خودمه. سرذرگمی خیلی تلخه. مخصوصا اگه راهت قبلا پیدا کرده باشی. و بدونی میخواستی کجا بری. وقتی خودت گم میکنی پیدا کردن خودت مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه

یه توضیحی بدهم این وسط، قشنگم: تو که میدونی من داشتم معلمیم را میکردم که رسیدیم وسط کرونا شاگرد داشتم براش قدم چیدم و داشتم حالمو میکردم، آشپزیمم که حرف نداره {کمی تعریف از خود کنیم} و خب مسافرتمون به بوشهر هم همین ماه پیش کنسل شد. یه مهندسی کوانتوم واسه ما مونده که همین باعث میشه یه امید به آینده ای یه چراغی ته دل ما وجود داشته باشه که هنوز در نا امیدی بسی امید است. و هنوز دنیا با ما کاری داره و دلیلی برای زندگی داریم یکی نیستیم تو بی نهایت ادم ها و میتونیم برای هدفی ادامه بدهیم که واقعا از درون دلیلی براش داریم و بخاطرش میخوایم کلی مهارت یاد بگیریم. 

اما میگی چه لذتی در بردن این سنگ هست، راستش به نظرم یه داستانی را لازمه تعریف کنم. میگن تا گوساله گاو گردد دل مادرش اب گردد. اما من قصدم داستانی که احتمالا خوندیم یک دختری هر روز گوساله ای را از ده پله با خودش بالا میبره و همه مسخره اش میکنن و بعد از ده سال این گوساله به گاو تبدیل میشه ولی همچنان این دختر بچه که الان زنی شده باز هم میتونه این گاو چند کیلویی را با خودش بالا ببره. قصدم از این مثال اینه که این گوساله هم مثل همین سنگ که ما به صورت تکراری باخودمون بالا میبریم. اما بعد ده سال این سنگ ما به ضمختی قبلش نیست. راحت میچرخه تو راه که داریم به سمت قله نزدیک میشیم میدونیم کجا راحت میشه بالا رفت و از دیدن شاخ و برگ و صدای بارون لدت برد{برف و بارون امروز تماشایی بود} و کجا لازمه بیشتر انرژی گذاشت تا این سنگ بالا بره، به نظرم این آگاه بودن و راحت گرفتن بعدش یه لذتی بی حد وحصری داره. 

 

اما یک چیزی زندگی اسونتر نمیشه، بعضی از ما قوی تر میشیم بعضی هم رها میکنیم. اما راستش معنی این قوی تر بودن چیه. الان نمیگم میزارم کمی تو ذهنم حرفم خیس بخوره. بعد میگمت

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند

عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

 

اینم به هوای امروز :)

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی

آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی

این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی

باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای

وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد

هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

الان داشتم به سانسور کردن خودم فکر میکردم اینکه چقدر خودمو توی زندگیم سانسور کردم تا مورد پذیرش قرار بگیرم. متاسفانه بگم که زیاد اینکار انجام میدادم یه حالت used to  داشتم به اینکار. و فکر میکردم شاید آدم ها قابلیت پذیرش همه آنچه که من هستم را ندارم‌. اما فکر میکنم آشنایی به تو نقطه ای بود که کم کم خودم را سانسور نکنم و الانا تقریبا داره به اوجش می رسه و قشنگ توی دوستایی که پیدا میکنم هم حس میکنم و حتی تو روابطی که میسازم یکهو قسمتی از درونم آشکار میکنم که معمولا لابلای درختا پنهانش میکردم و فکر میکنم اینجا نارضایتی از زندگی‌کم میشه شفافیت کم و بیش ما رو آروم و البته آسیب پذیر میکنه. [فکر میکنم توی این آسیب پذیر بودن یه قدرتی هست یه حس لذتی هنوز مطمئن نیستم] 

راستش بعد اینها یاد داستان مستر هاید افتادم اینکه وقتی به یک فضیلت و جایگاه اجتماعی میرسی بقیه ازت انتظاراتی مشخصی دارن و خب وقتی طبق توقع اونها رفتار میکنی، احساسات درونی تو سرکوب میشه و یه جا میزنه بیرون.  اگر یادت باشه بهت گفتم اکثر ما دخترا تو اینجا احساسات سرکوب شده متحرکیم و بیشتر ما مستر هایدی داریم که خفه خون گرفته میدونی مستر هاید همه اون انسانی که ما فکر میکنیم نباید دیده شه و نادیده میگیریمش.  این روزها که در سکوت نشستیم درسته که این زندان برام سخت بود، اما اون زندان خود ساخته شده خودم را شکستم. و فکر میکنم به شروعی رسیدم که جنبه دیگه از من دیده هم میشه

راستش به نظرم رسید این خودسانسوری از کجا میاد گفتم تا تنور داغ بچسبم و حرفم و بنویسم. 

احساسم میگه اینا همش از ترس دوست داشتنی نبودن و فهمیده نشدن و پذیرفته نشدن میاد. فکر میکنم تلخ ترین حسی که تجریش میکنم و از خودمون نا امید میشیم و گاها زیر سوال میبریم خودمون را اینکه چرا به جایی که دوستش داریم یا به کسی که دوستش داریم حس تعلق متقابل نداریم. 

اما آیا این رنج بردن ها شخصیت ما یا وجود ما را زیر سوال میبره؟ این عدم تعلق ما به محیطی ما را از بودن به نبودن میبره؟ 

اگر انتظار داری بگم نه گول خوردی. متاسفانه. [انقدر همه اومدن تو اتاقم رشته کلام پرید] [یکیم خودت آه]

اما میخواستم بعد بست ماجرا بگم این نبود ما را به بود دیگری میبره به یک حس تعلق دیگر ما را به یه شکل بهتری در میاره،. یک جوری که بعد از یک مدتی ما رشته بهتری برای خودمون پیدا میکنیم. رشته بهتری برای بودن و زندگی کردن. 

الا بذکر الله تطمئن القلوب 

تصمیمی به زیاده گویی ندارم. تنها امید به سبکباری دارم:)

*سبکبالی البته

امروز میخواهم از یکی از بزرگترین ترس های زندگی خودم بنویسم. 

متاسفانه ترس کمی هم نیست. ما تو زندگیمون نعمت زیادی داریم مثلا یکیش سلامتی هست، که الان همه دارن قدرشو میدونن که بخاطرش خودشون زندانی میکنن از بقیه فاصله میگیرن تا زنده بمونن. یعنی تا حدودی از زندگی کردن فاصله میگیرن تا زنده بمونن 

اما نعمت دیگه هست به نام اسم. البته نمیدونم نعمت هست یا نه ولی میتونم بگم داشته دیگه. 

اسم یعنی چی؟ اسم اعتبار یا برندی که مثلا وقتی یه نفر میگه پانیذ تو یاد همه خاطرات پانیذ میافتی. همه ان کسی که من در ذهن تو ساختم با کلی از نقص هایی که دیدی و کلی از خوبی هایی که به چشم از من دیدی.

اینجاست که هر اسمی تصویری از ما در ذهنش میسازه بعضیا دور بعضیا نزدیک تر. 

مثلا من محمد رضا شعبانعلی را با نوشته هاش میشناسم و با هر نوشته ای که ازش میخونم احساس صمیمیت بیشتری نسبت بهش میکنم. مثلا وقتی نوشته های شاهین کلانتری را میخونم یاد کار های دغدغه هایی میافتم که گوشه ذهنم عقب افتاده و چه خوب هست که پیگیریش کنم و وقتی نوشته های سریع القلم را میخونم به ترتیب یاد همه مشکلاتی میافتم که چه خوبه توی این کشور درست شود. یا در راهش قدمی برداشته شود. وقتی نوشته اقای لشکری را میخونم بهمین ترتیب. به این ترتیب ما لیستی از نویسنده ها را توی ذهنمون داریم که با علاقه دغدغه و ذهنیتشون را به دلایلی دنبال میکنیم. بعضی اوقات برامون روشنه اما گاهی اوقات روشن نیست. 

اما حین این پیگیری ها دچار صمیمیتی نسبت به نویسنده میشیم به خاطر اینکه احساس میکنیم یک نفر در این دنیا حرف ما را فهمیده بلاخره یکی هست در این تاریکی بی انتها که تونست احساس ما را با کلماتی که ما هنوز نتونستیم پیدا کنیم بیان کنه وراه حل جدیدی برای فکر کردن و نگاه کردن اطرافمان را در اختیارمون بگذاره بخاطر همین دچار دلبستگی میشیم. 

اما میدونی مشکل کجاست، اونجاست که به نظر من ما نتونیم نوشته را از نویسنده جدا کنیم. 

و نویسنده اثر را انقدر بالا ببریم که خدا را بنده نباشد. یک بار یادمه به یک نفر گفتم. چرا انقدر این شخصیت هایی که قبولشون داری را مقدس میکنی که نتونی ازشون عیب بگیری؟ نه اینکه عیب گرفتن کار خوبی باشه. مقدس کردن آدم را داغون میکنه. فرشته ساختن دیدن را میگیره.فکر کردن را میگیره. عقل داشتن را میگیره.   اینجور میشه که ما تو این جامعه تا یه اشکالی از یک نویسنده از از بازیگر از یک هنرمند از هرکی میبینیم تا تخریب کامل شخصیتیش پیش میریم. اول ان ادم را به سمتی میبریم که یادش میره قبلا بنده بوده و یکهو تصمیم میگیره خدایی کردن را هم امتحان کند. اما بعد از مدتی ورق برمیگرده، ممکنه یکدفعه اشکالی درش پیدا شه. خب معلومه مگر ما خداییم؟ مگر اصن قرار بود خدا باشیم؟ قراره اشکالات ما دیده شه. ما اصلا اصل یادگیری و اصل اشتباه کردن و نادیده میگیریم. و اینجوری همه را میبریم سمت نابود شدن.

 بعد از یک مدتی این ادم که معلوم نیس در کدام گروه اجتماعی بوده و برای قرار گرفتن در معیار های من درآوردی برای پذیرفتنی بودن چکار کرده، با انواع توهین های عجیب و غریب مواجه میشه. و البته همه دنبال کنندگانش مستاصل و ناامید یکدفعه در جوی از اثر مولف تا کارهای طرف و همه چیز را زیر سوال میبرن. و یک خاکستر را باقی میگذارن

حقیفتا از این میترسم، اگر روزی هم کسی باشم، مثل بادکنکی نباشم که با سوزنی بادش خالی شود و فقط یه باد هوا ازش میمونه. یا حتی بدتر لاستیک باشه که انقدر شیشه شکسته بهش حمله ور میشه که نای چرخ خوردن را نداشته باشه. 

فقط یه جملست که امیدوارم میکنه که فعلا مسکوتش میگذارم. 

البته یه چیزی الان یادم اومد از نسیم طالب 

میگفت وقتی میشود گفت یک اثر ماندگار یا یک انسان ماندگار که لاقل بیست سال یا پنچاه سال  از نام نیک یا بدش گذشته باشه. و باز هم همینطوری یاد بشود. 

 

 

  

 

جالبه منم امروز داشتم به آسیبایی که مقدس گرایی آدما سر ما میارن فکر می کردم.

سلام به قول گوینده ای 

کار درست این است که به اشخاص کمک کنید تا بفهمند چقدر آدم‌های جالبی هستند.(ناشناس) :))

دوستدار تو پانیذ

همین الان در ادامه حرفمون داشتم به مفهوم دوست داشتن فکر میکردم. اینکه چی میشود که بعضی ادم ها به چشم ما زیبا و دلنشین هستند. 

یاد جمله ای افتادم که حسابی من را رقیق القلب کرد و فکر میکنم از قشنگترین مفهموم های دوست داشتن هست و به نظرم رسید ثبتش کنم.

دوستت دارم، نه به‌خاطر شخصیت تو، بلکه به‌خاطر شخصیتی که من هنگام با تو بودن پیدا می‌کنم.(مارکز)

 

خب می بینم که چند روزیه دست از نوشتن کشیدی. میدونم که برات روزهای سختیه ولی زندگی را همین عادت های کوچیک میسازن. همین عادتا هستن که پانیذ را با سایر آدم ها متفاوت می کنه.

راستی میدونی تو در فکر منی البته با یه فرکانس متفاوت. بعضیا فرکانس بالان مثل تو بعضیا هم مثل من فرکانس پایینن:)

بازم بنویس گوگول مگولی  

سلام بر گوگولی مگولی خودم 

حقیقتش وقتی پیامتو دیدم میخواستم بپرم بغلت. البته که خیلی فاصله داری الان.

یادته که پارسال شیراز وقتی سیل امد و جفتمون مونده بودیم چطور قراره یک سال بعد پیش بره باهم چه قراری بستیم. فیلم گرفتیم، هنوز اون فیلم را دارم و حس میکنم روزی اون فیلم واقعی میشه روزی آن قول و قرارا. و هربار وقتی فیلم را میبنم دلگرم میشم و کلی میخندم. 

راستش من فکر میکنم اونچه که پانیذ یا غزل را از بقیه متفاوت میکنه مهم تر از عادتش ادمهمای دورش هستند که عمیقا دوسش دارند و بهش یادآوری میکنند که پانیذ یا غزل چه شکلی بوده و به چه شکل خارق العاده میتونه باشد که هنوز خودش متوجه نشده. 

به نظرم این بزرگترین و ازشمندترین هدیه که به هرکسی میشود داد و خوشحالم که ما همیشه این هدیه را از هم گرفتیم.

یکماه پیش بود بهت گفتم همراه هر سختی آسونی هستند. میدونی من الان بیشتر آسونی ها به چشمم میاد.(یکیش شما)

به قولی شاید الان مهمونی نیستم که انتظارش را داشتم، اما حالا که بهش دعوت شدم، تا میتونم قشنگ میرقصم. 

یا به تعبیر فیلمی که جدید میبنم تصمیم دارم ترش ترین لیمویی که زندگی بهم داده را به خوشمزه ترین لیموناد ممکن تبدیل کنم. با همفکری و همدلی همه آنهایی که کنارم هستند.

دوستدارت پانیذ{بازم ببینمت اینجا}

دو سه شب هست که به طرز عجیبی خواب میبینم که رفتم شمال کنار دریا. 

اما میدونی چیش بیشتر  عجیبه اینکه ایندفعه دیگه هول این نیستم که کنار ساحل راه برم متر به مترش را قدم بزنم.

فقط دلم میخواد بشینم ببینم موج ها چطور روی ساحل شیرجه میرن دلم میخواهد بشینم و نشستن تجربه کنم‌. به دریا نگاه کنم شاید دریا هم بلند شد نگاهی به من کرد کنار من نشست دستی روز شونه من گذاشت و با من گفت میدونی. 

هر اتفاقی مثل همین موجاست تو باهاش شیرجه میزنی با شتاب و به آرامی برمیگردی اولش درد داره ولی آخرش تو میدونی تموم میشه. ولی تو هر جزر و مدی کلی شن و خاک هست که با هات جابه جا میشوند. تو اینو الان نمی بینی. ولی بعدا می فهمی واقعا چی شده. 

حالا هم فعلا بشین و پرنده ها نگاه کن. 

و منم به مرغ دریایی نگاه میکردم‌ که با موج ها اوج میگیرند و پایین می آیند. 

و تمام. 

چند روز پیش یک ویدیویی را دیدم که راجع به مهاجرت توی یکی از کانال های تلگرام متاسفانه اگر صاحب کانال یا گویندگان در دسترسم بودم حتما باهاشون صحبت جدی میکردم ولی فعلا همینجا غرم را میزنم

خلاصه بحث این بود که کسی که میبینه میتونه این "ایران" در پرانتز () بسازه و یا کاری از دستش بربیاد بهتر که بمونه و خب چرا در  این جو رفتن از کشور قرار گرفته. خلاصه از این اصل در این حرف میگذرم که مهاجرت یکی از شخصی ترین تصمیم هاست مثل این هست که از طرف بپرسی چرا تا الان ازدواج نکردی؟ 

اما این حرف از جمله حرف هایی که به عقل گوینده لازمه شک کرد. 

که چرا در جو رفتن قرار گرفتی؟ 

اینجا سوال پیش میاد که مگر ما از هند یا چین یا چندین کشور دیگه مهاجرتمون بیشتره ؟ 

و کشور هایی که حودشون برای افرادشون تسهیلات فراهم میکنن. 

همین کشور مکزیک هزار تا اسکالر شیپ داره که دانشجو ها بتونند در کشور مختلف اروپایی درس بخونن.

افریقای جنوبی فقط چندین مورد اسکالرشیپ فقط برای گوگل یا مایکروسافت داره تا اونا بتونن یاد بگیرن که اونجا چطور میشه کار کرد. 

ایا تصور اینه که بدون ادم باسواد و تحصیل کرده در علم سطح بالا یا های تک ما خودمون به صورت منزوی و تک همچین چیزایی را تولید میکنیم.

فقط در همین زمینه که خودم کار میکنم حداقل چهار صد نفر بالای بیست سال روش کار میکنن تا الان به یک تغییر کوچکی رسیدن. 

نمیدونم قرار هست چند بار دوباره چرخ را اختراع کنیم ولی امیدوارم حداقل یکجایی میفهمیدیم ادمهایی که یاذگرفتن چطوری جرخ را راه بندازن و حرکت بدن. چه هزینه براش پرداخت کردن که به اینجا رسیدن. اینطوری یکجایی یادبگیریم کمتر سخن فکر نشده بگیم و بیشتر حمایت کنیم. 

البته که راه دوریه. 

 

شاید اگه یخده به اصالت شیرازیت احترام میزاشتی، میفهمیدی یه وقتایی بهتره لب جوی بشینی و گذر عمر ببینی، کاهو سکنجبینتم بخوری البته:)). ببینی زندگی برات چی میاره.

زندگی، اونطور که تهرانیا یاد گرفتن، همش دویدن نیست، یوقتایی نشستن و دیدن ثمره کاشته های قبلیه:)

حقیقتا عزیز دلم من مدت زیاد یه دارم به اصالت و خوی شیرازیم احترام میزارم و انقدرکاهو سکنجبین خوردم که نگرانم یه وقت شیرینیش دلم را نزنه. 

به قولی از قضا سکنجبین صفرا فزوده 🤖

منتها غر من به موضوع دیگری اشاره داشتا ! به اینکه چرا انقدر سیستم ما گسسته است و هر تصمیمی که میگیریم و مدل ذهنی که داریم انقدر صفر و یک بهش نگاه میشه به جای اینکه خلاقیتی توش باشه. و به قول خودمون out of box باشه 😉

قشگم، شایان ذکر است که اعلام کنم، حرف من در جواب به لب دریا بود:)

البت نیگ صفر و یک فکر کردن، انرژی کمتری میبره و  هم اون طرف خوشحاتره و هم اون سیستمی که اون توش زندگی می کنه چونپاسخ به افکار بین صفر ویک هزینه بره:) البته اینم واسه اینکه سیستم ما هم توسط همون مغز صفر و یکیا ادار میشه.

البته تونی خوشحال باشی که ت صفر و یک نیستی و بعد مغزیت فرکتال:))

امروز دوست داشتم هر چه سریعتر برم خونه و تنها با خودم خلوت کنم. گاهی آدم از اینکه همش فکر دیگران باشم خسته میشم. اینکه یک نفر هست که ذهنت درگیر اون.دوست داشتم ذهنم خالی خالی باشه از هر فکری. دوست داشتم خونه ای داشتم که وقتی پنجرش را باز می کردم رو به طبیعت باز میشد. برای خودم یک چای دم می کردم و در حین نگاه کردن به بیرون، چایم را مزه مزه می کردم.تنهای تنها. 

مثل قدیما که اوج خوشحالیم وقتایی بود که کسی خونه نبود و خونه تمام روز برای خودم بود و خودم. مخصوصا تو این هوا خیلی میچسبه.

چند روز پیش داشتم به نق و ناله هایی که خودم و تو زدیم فکر میکردم، دیدم که اینجایی که الان هستیم تقریبا آرزوی چند وقت پیشمونه. خلاصه شاید دلت بخواد یه جای دیگه باشی ولی تا حدودی داری ارزویی زندگی میکنی که چند وقت پیش دست نیافتتی بود اگر دقت کنی:) 

خلاصه که در حرکت بودن یجور زندگی کردنه.  

همچنین داشتم فکر میکردم اگر تو ه اتفاقی که به قول خودم و تو turning point هست به جای اینکه فکر کنیم  انتهای این اتفاق چیه چجوری قراره تموم شه نگاه میکردیم که این اتفاق فقط یک کاغذ از دفتر زندگی هست چقدر رفتارمان فرق داشت؟ به نظرم خیلی نظر تو چیه؟ 

راستش این ها را در حد همون نق و نوق میدونم، آخه همین اتفاقات هست که شخصیت هامون را شکل داده و من شخصیت الانم را دوست دارم. البته یه زندگی بدون فراز و نشیب هم بنظرم جذابیتی نداره. ولی خب زندگی بدون نق و نوق هم صفایی نداره:)))


زندگی را به ما داده‌اند تا خرج کنیم، نه آن‌که پس‌اندازش کنیم. 

 

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد 

از بس که دیرماندی چون شام روزه داران

یه چند وقته آنقدر منو تو درگیریم که فک‌نکنم حتی فرصت کنی بیای اینجا رو ببینی. 

ولی میخواستم بگم یادته گفتی اگر تو باشی و نباشی بلاخره سنگه جلو میره. گل گفتی! ولی الان سنگ افتاده تو دامنم و خیلی سنگینه انصافا خیلی!

سری بعدی بیا تصمیم بگیریم سنگ باشیم یا حداقل باد.  جا به جا کردنش نفس برام نگذاشته!

راستش منتظر بودم یه وقتی دست بده و بیام اینجا برات بنویسم. منم الان حس تو را دارم، جا به جا کردن این سنگ نفس برام نذاشته. کاشکی باد بودیم. کاش میشد بیخیال بود و می گفتی هر چ پیش آید خوش آید. اینجا نمخوام غر ناهید جون را برات بزنم ولی بقول مهدی مامانت نماد جمهوری اسلامی در خانوادست. الان برام مثل آبان خونین:)  

یه چیز بگم حواست باشه استادت لجباز و یک دنده نباشه و گرنه شب و روز برات نمیزاره.

شانس آوردم مهدی این را میفهمه که من مسئول اعمال خودمم.

گاهی فقط میتوان گفت این هم خواهد گذشت. شاد بزی قشنگم.

به قول مامان:

دنیا اگر به کام تو شد شد. نشد هم نشد. جمشید جم غلام تو شد شد. نشد هم نشد.  

 خواستم اصالت شیرازیم را بهت نشون بدم، قشنگم.

:))


چه می‌گذرد در دلم
که عطر آهن تفته از کلماتم ریخته است
چه می‌گذرد در خیالم
که قلقل نور از رگهایم به گوش می‌رسد
چه می‌گذرد در سرم
که جر جر طوفان بند شده در گلویم می‌لرزد

:)

امروز بعد از اینکه باتو حرف زدم دوباره کتاب تیوری انتخاب را خوندم و رسیدم به قسمت دنیای مطلوب. 

وقتی رسیدم به ان قسمت یجا تعریف از ازادی داد که برام جالب بود. مدتی بود داشتم به تعریف خودم از ازادی فکر میکردم اینکه چقدر توی زندگیمون ازاد هستیم و چقدر میتونیم خودمون را ادم ازادی نامگداری کنیم. 

توی کتاب نوشته بود ما تو اونجایی ازاد هستیم که تصاویر دنیای مطلوبمون را شکل بدهیم. یعنی ما به اندازه تصاویر ذهنیمون ازاد هستیم. یجورایی همین حمله هر چیز که در جستن آنی انی. 

به نظرم خلاصه میگه کل زندگی ما کل جستجو گری ما در تصاویر ماست و ما به همون قدر ازاد هستیم و ب بعدش میتونیم بگیم به همون اندازه که به این تصویرمون دست پیدا میکنیم، خوشحال.

 

شاید اخرش این شعر مولانا مفهوم خوب برسونه 

نه دامی است و نه زنجیر

همه بسته چراییم. 

 

حالا که تقریبا یه فصلی از حرفا تموم شده یه چی میخواستم بگم 

یادته گفتم بهت حالا که اون مهمونی که انتظارش نداشتیم دعوت شدیم پس تا میتونیم زیبا برقصیم. 

راستش مهمونی که دعوت شدم رو نه من و نه تو از قبل انتظارشو نداشتیم اینجوری پیش بره با این همه اتفاق. 

ولی میتونم بگم انقدر زیبا رقصیدیم از اولش که جزو خاطره انگیز ترین و شادترین مهمونی ها بود و سفر شیرازم در مجموع همه سفر شیراز بهترینش حتی با وجود گم شدن عینک دلبندم =))

غزل عزیزم. 

خوشبخت شی گوگولی =)) 

if you cannot  fly run if you cannot run walk if you cannot walk crawl but keep moving 

محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید

گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو

گفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست

گفت آنچ خورده‌ای آن چیست آن
گفت آنک در سبو مخفیست آن

دور می‌شد این سال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب

گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن

گفت گفتم آه کن هو می‌کنی
گفت من شاد و تو از غم منحنی

آه از درد و غم و بیدادیست
هوی هوی می‌خوران از شادیست

محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز

گفت رو تو از کجا من از کجا

گفتمکمی مولوی خوانی کنیم

 

گفت مستی خیز تا زندان بیا

گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو

گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانه‌ی خود رفتمی وین کی شدی

من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی

!
همیشه که عشق
پشت پنجره‌هامان سوت نمی‌زند
گاهی هم باد
شکوفه‌های آلوچه را می‌لرزاند
دنیا همیشه قشنگ نیست
پاشو عزیزم!
برایت یک سبد، گلِ نرگس آورده‌ام
با قصه‌ٔ آدم‌ها روی پل
آدم‌ها روی پل راه می‌روند
آدم‌ها روی پل می‌ترسند
آدم‌ها
روی پل
می‌میرند.

دیروز که داشتم زبان میخوندم به یک کلمه ای رسیدم به نام vicious circle  از این کلمه خیلی خوشم اومد میشه دایره قربانی. 

راستش خیلی اوقات همینطور که ما غر پشت غر میزنیم تو این دایره موندگار میشیم. ( مثلا خود من) یادمه که نه یک بار نه دوبار ده ها بار تو این دایره گیر کردم راستش دایره ای که خیلی چسبندگی زیادی داره و میدونی وقتی بهش فکر میکنم میبنم توانایی اینکه ما از بتونیم یهو به یکی از این اتفاق هایی که به صورت تکراری برامون میافته نه بگیم تقریبا امکان ناپذیره میشه. مخصوصا وقتی واکنش های سریع میدیم. 

بعد بهش فکر کردم که ایا میتونیم به اتفاق ها ناخوش آیند واکنش سریع ندیم. میمیریم که! مثلا تو همین کرونا! 

راستش به نظرم میاد و هنوز مطمِن نیستم که اونایی که واکنش سریع میدهند برآشفته میشوند احتمال زنده موندنشون بیشتره دقیقا همینه که ما را تا الان زنده نگه داشته دلیلی برای بقای ما، یعنی اینکه توی دایره قربانی هم باشی چیز همچین بدی هم نیست وقتی هدف صرفا این باشه که یه چیزی را زنده نگه داری. 

اما تامل بیشتر برای اینکه که تصمیم درست تری بگیری و سمت بهتری بری. و ممکنه به قیمت از دست دادن زمان یا اون شخص یا زنده موندن خودت از دایره قربانی بیای بیرون.  

حالا کدوم اولویت داره تو هر موقعیتی؟ این خودش سوال خوبیه. مگر نه؟

الان اینجوری بودم که برم ببینم پانیذ چیز جدیدی ننوشته. کلی خوشحال شدم، جندین متن واسه خوندن دارم. راستش به خیلی از حرفایی که نوشته بودی نیاز داشتم. خوشحالم که سفر شیرازت بهترین سفرت بوده( هرچند یادم اومد قبلا گفته بودی اینجا یه چیزی برام نوشتی که فکر کنم متن مربوط به سفرت بوده. اومدم ازت عذرخواهی کنم که یادم رفته بود بخونم ولی میدونی خوشحالم فراموش کردم آخه الان به انرژی مثبتش نیاز داشتم.)

بعضی اوقات سعی میکنم تو توییتر بنویسم ولی خب نمیتونم نمیدونم چرا بخاطر تعداد کم کلماتش هست یا این جایزه ای که مثلا در اثر لایک میدهن. 

امروز که بیرون بودم و رفته بودم دکتر برای مامان چند تا نکته برام جالب بود اینکه آدم کار درست و منصف عموما لنگ نمی مونه میدونی چرا چون بلاخره اونی تبلیغ میشه همون تبلیغ دهان به دهان خودمون. 

دوم اینکه به مشکل از دید ادمای متفاوت ممکن متفاوت تحلیل شه مثلا همین کرونا ممکنه برای یه نفر اینطوری باشه که فقط تفریحات از دست بده یکی کارش از دست بده و مجبور شه برگرده شهر خودش و یکی دیگه هم شاید به نون نوایی برسه نه؟ 

یه مشکل و اینهمه تاثیر عجیبه

بعد از اون داشتم به این حرف که ما در برابر مشکل به اندازه سوال خودمون میتونیم مشکل حل کنیم فکر میکردم. مثلا همین حرف قشنگ که یک نفر بیاد سوالی بپرسم که بتونه مشکل کل خانوادش را نه تنها حل کنه بلکه مشکل جامعه اش را هم حل کنه. 

ولی خب میدونی نکته کجاست اونجایی که چطور اون یه نفر مشکل جامعه ای را حل کنه که نمی خواهد مشکلاتش حل شه میدونی چی میگم. 

یعنی این نیاز به داشتن قهرمان یه درد بزرگیه.

اگه بخواهم یه جور دیگه بگم یه بار میخواستم یه نفری را به راه به زعم خودم درست تر هدایت کنم ولی بعدش فهمیدم این آدم توانایی پذیرش اون چه که من میخواهم بهش یاد بدم را نداره 

حالا من شتر گاو پلنگی که میخواستم بسازم واقعا اثر زننده ای میشد. 

به نظرم توقع ما از قهرمان ها همینه اینکه سئوال پرسیدن در حدی که مشکلات یه جامعه را حل کنه. 

من اگر سوالی بپرسم که بعدش بتونم صرفا از پسش زنده بیرون بیام کافیه. و گرنه شتر گاو پلنگی که قراره بسازیمو ممکنه اولش جذاب باشه ولی بعدش انقد زننده میشه که نمیشه نگاش کرد

تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می‌شود دوست می‌دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام دوست می‌دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می‌دارم

تو را به خاطر خاطره‌ها دوست می‌دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می‌دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به خاطر بوی لاله‌های وحشی
به خاطر گونه‌ی زرین آفتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده‌ام دوست می‌دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه‌ها
پرواز شیرین خاطره‌ها دوست می‌دارم

تو را به اندازه‌ی همه‌ی کسانی که نخواهم دید دوست می‌دارم
اندازه قطرات باران، اندازه‌ی ستاره‌های آسمان دوست می‌دارم
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می‌دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه‌ی کسانی که نمی شناخته‌ام… دوست می‌دارم
تو را به جای همه‌ی روزگارانی که نمی زیسته‌ام… دوست می‌دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می‌شود و
برای نخستین گناه،
تو را به خاطر دوست داشتن، دوست می‌دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی‌دارم، دوست می‌دارم.

 

پل الوار :)

پرنده هراسانِ
بوسه‌ی ما
هنوز نمناک می‌پرسد
اگر سر رفتن داری، ای عشق
از چه رو آمده‌ای، ای عشق؟

 

یانیس ریتسوس

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟
هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»
کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را
تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم

ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم

روزی ، روزگاری انگاشتم
که صدایی هستم
و پنداشتم
که دنیایی را دگرگون می‌سازد
اینک سکوتی هستم
که مرا دگرگون می‌سازد

شعر حکایت می کرد
که نور چگونه به سیاهی
و سیاهی چگونه به نور بدل می شود
در چشمانت.
شعر حکایت می کند
در هر صبح شکفته
وقتی هنوز خفته بودی
من چگونه مثل باد
دست بر گیسوانت می کشیدم.
از بوسه ای می گوید
که چونان دانه ی برف
بر لبانت می آرمید.
از سقوط ستارگان
و پایان جهان می گوید.
می پرسی کدام شعر؟
خب، هنوز آن را نسروده ام.

نمیدونم یک انشای یادت هست از قبل یا نه که مینوشتیم علم مهم تر است یا ثروت. ما عم با صدای بلند از یکیش طرفداری میکردیم. 

الان به نظر میاد مسخره است که همچین انشایی را بنویسیم یا ختی اونموقع هم احمقانه بود

شاید حتی اونموقع هم لازم بود درباره این مینوشتیم که ثروت مهم تره یا قدرت ؟

وقتی این سوال از چند نفر پرسیدم به من گفتن پول و ثروت ولی میدونی من بودم انشا ام را یک جور دیگه مینوستم. 

عجب این شعر از زمزمه دلتنگیم به دلم نشست

 

دوست داشتم این را یکجا بنویسم.

هر کس در زندگی مسئله ای داره. زندگی، اطرافیان،محیط، هر کدام یک سری قکرها و دغدغه ها را در ذهن ما جای دادند که ما شاید اونها را نخوایم. هنر این هست که اونها را به کناری بگذاریم و انوجور که دغدغه خودمون هست زندگی کنیم. اونجور که میخوایم.

راستش میخوام باهات مخالف باشم، فرار از دغدغه ها و مسئله هایی که برای ما پیش میاد راه حل مناسبی نیست. موقتی هست ولی مناسب نیس. بطور کلی بخواهم بهت بگم بعضی چیزها در زندگی ما همیشه هستند، بعضی ها میگن اونو لازمه حل کنیم. ولی نظر من اینه لازم بپذیریم که اون ناخواستنی جزو زندگی ما هست حالا هرچی که هست.  بعدش کم کم که بگذره میفهمیم یک قسمتش هم نیس به قول مولانا نه قفلی است و نه زنجیر همه بسته چراییم

8) درست از آن رو می زیم که قرن می گذرد. 
از برگی بزرگ حس می کنیم بادی را 
که خداوند و تو و من توصیف کرده است 
و در دستهای بیگانه ای در فراز می چرخد. 
ما درخشش جهتی نو را احساس می کنیم 
که بر آن همه چیزی، شدن می تواند. 
نیروهای خاموش، گستردگی خویش را می آزمایند، 
و تاریک، در هم می نگرند.

امروز رفتم دفتر خریدم برام جالب بود که هنوزم خریدن دفتر و گشت و گذار توی کتاب فروشی انقدر منو خوشحال میکنه. 

پ.ن. یک سری نتیجه میخواستم بگیرم که فعلا ازش صرفه نظر میکنم. 

بی همگان به سر شود 

بی تو به سر نمیشود 

داغ تو دارد این دلم 

جای دگر نمیشود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود  جان ز تونوش می‌کند دل ز تو جوش می‌کند عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود  خمر من و خمار من باغ من و بهار من خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود  جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود  گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود  دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود  بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود  گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود  خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود  گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود  بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود  هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

 

راستش چند روز پیش که ناراختی بر من غلبه کرده بود بهت گفتم که پارک قیطریه رفتم. و یک هو خوشحالی روی زندگی من سبز شد. 

یادم اومد که چه چیز هایی کوچکی و حاشیه ای من خوشحال میکنه 

یادم اومد تقریبا هیچ احساسی ثابت نیس 

یادم اومد تقریبا از هر چیزی میشه گذر کرد 

و اخرش یادم اومد که چقدر هر لحظه ای که توی داستان زندگیم مینویسم میتونه  متغیر باشه. 

به نظرم وقتی مسیر کمتر پاخورده را امتحان میکنیم. سختی هایی که میشکشیم گاها خیلی عجیب میشه. 

با خودمون میگیم این دیگه اخرشه و به خودمون نگاه میکنیم و همه فرصت های از دست رفته را مشاهده میکنیم

ولی نمیدونم چه نیرویی هست که بازهم کمکتون میکنه که این داستان را ادامه بدهید. هر جقذر سخت و طولانی و خسته کننده بازهم ادامه میدیم. 

امیدوارم این انرژی ادامه دادن همچنان در من وجود داشته باشه. 

چون داستانم هنوز به طرز عجیبی پیش میره. 

خستمه

یک جمله ای هست توی قرآن که میگه با هر سختی اسونی هست. 

راستش این چند وقت بهم ثابت شد که انقدر این جمله درست هست که مثل قانون طبیعت میمونه. یعنی مثلا وقتی خدا خواسته که دنیا را بسازه گفته مثلا قانون هفتم هم چه چیزی باشد. 

راستش حالا که قدری خوشحال تر از روز های قبلم هستم و دلم شاده؛ میخواستم بابت همه چیز و همه کسایی که تو زندگیم هستند تشکر کنم همشون انقدر گلن و به جا جا شدن توی دفتر زندگیم که ادم حس میکنه عجب فرصتی بهش داده شده که همچین عجایبی را در زندگیش ببینه. 

میخواستم بابت همه انها از خدا تشکر کنم و محکم بغلش کنم اگه میشه. و ازش بخوام بگذاره حسش و وجودش و ارامش بی انتهاش کنارم بمونه و اطمینان قلبی در وجودم بجوشه که تا پایان این دفتر در کنارش بمونم و در راهی باشم و مسیری را ببینم که خودش میدونه راه رسیدنه.  

 

راستش برای نزدیکترین ادم زندگیم خوشحالم. 

احساس میکنم اونطور که لیاقتش بود راهنماییش کردم. و الان جای خوبی نشسته صرف نظر از اینکه بعدا چی پیش بیاد. الان و همین لحظه نسبت به انتخاب هام از خودگذشتگی ها و یکه تازیم هام راضیم. خیلی خوشحالم که به جایی رسیدم که میتونم ارام باشم. در یک مقدار حداقلی بعد از یکسال تنشی که واقعا هرکدوم از اتفاق هاش به قدری برای من غیر قابل باور بود که بعضی از مواقع از خودم میپرسیدم..

که چرا امروز و با اینهمه درد قرار شده خورشید را ببینم. 

آیا ندیدنش بهتر نیس؟ 

اما الان نمیدونم دیدن یا ندیدن خورشید چه فرقی برای ما داره. 

ولی میدونم هر بار بیدار شدن نشان اینه که امیدی برات تو زندگی جا مونده.  

خب میخوام کم کم به نوشتن برگردم. 

مدتی هست با فاصله و از دور به خودم نگاه میکنم. یادم هست که نوشتن به من کمک میکرد از فاصله نزدیک تری نگاه به تمام اتفاقات زندگیم کنم. 

مثل راوی برای قهرمان داستان. این راوی هست که تعیین میکند که قهرمان را چطور دوست داشته باشی با تمام نقص ها و قدرت هاش. 

این راوی هست که خواننده را عاشق شخصیت عجیب و غریب داستان میکنه. کاری میکنه که باهاش حس همدردی کنی و بفهمیش و کنارش باشی. 

راستش خیلی اوقات حس میکنم ما اینده به یک داستان پرداز از زندگی گذشتمون نیاز داریم. تا فراموش نکنیم از چه مسیری گذشتیم و بیشتر از ان با خودمون حس همدردی و همدلی کنیم. 

به نظرم در دنیای عجیبی که هستیم. حس همدردی در زندگی ما گمشده. حس همدردی نسبت به خودمون. انقدر در دنیای دویدن های طولانی گیر میکنیم که یادمون میره چطور خودمون را دوست داشتنی ببینیم. 

و به نظرم هرکسی توانمندی این را داره که یک داستان خارق العاده برای خودش بنویسه. داستانی که خودش خودش را بپذیره. 

روز هاتون خوش و قشنگ 

امروز که بیرون بودم به مورد عجیبی برخوردم. 

اینکه ادمها در اوج مرگ هم به دنبال زندگی میگردند. در اوج این روزها باز هم زندگی هست. 

به نظرم هیچ چیز پر قدرت تر از زندگی نیس و نمیتونه باشد. 

چند روزه دارم کتابی را میخونم به نام the choice  از فردی که سالها تحت شکنجه زیاد و ازار به خاطر محیطی بوده که در آن بدنیا آمده و درگیر کوته بینی ادمهایی میشود که ان را با قدرت زیادی حذف میکنن. 

اون هم مثل ما سعی میکند برای فرار از تمام بذبختی هایی که به سرش اومده ان قسمت از زندگی را ندید بگیره خشمش را پنهان کند عصبانیتش را نبینه و خذفش کنه

انکار که دیگه نمیخوای اون قسمت از زندگی جزو زندگیت باشه. میخوای تصور کنی که یه حواب بلند بودخ و جالا تازه بیدار شدی. اما میخوام بگم در بین همه این رفتار ها میفهمه که انگار خودش را داره حذف میکنه 

یک قسمتی که حذف شدنی نیست. بلکه پذیرفتنی هست. 

میدونی بیشتر با چه قسمتی ارتباط برقرار کردم. اونجا که نوشته بود احساساتتون را بروز بدید از هر مدلی.

برای منی که سعی میکنم همه چیز تحت کنترل و برنامه ریزی دقیق باشه ابهام و موندن توش درد زیادی داره. دردی که گاهی برام عجیب میشه تحمل کردنش. 

بزار با یک مثال حرفمو واضح کنم من وقتی منتظر مامانم میموندم تا بیاد هیچ وقت واقعا هیچ وقت نمیتونستم یک جا منتظر بمونم نمیتونستم در این ابهام بمونم که چه وقت ماشینش و با لبخند دلنشینش میبینم. 

تصمیم میگرفتم به جای درد در انتظار بودن راه برم. 

کل بلوار شقایق را پیاده میرفتم تا به جای انتظار حرکت کنم. تا حس کنم کاری میکنم که انتظار جزوش نیست. کاری هر چقدر کوچک تا منو نزدیک کنه به اونچه که میخوام. 

خدا را شکر الان هم در عین انتظار در حرکتم. راه میرم و جلو میرم. گاهی با اطمینان گاهی با ترس گاهی هم با شادی از دیدن یا شنیدن زیبایی. 

 

بعضی اوقات به این فکر میکنم که راهی که میرم تهش چی میشه

مثلا ده سال دیگه چه شکلی شدم. 

منظورم اینه انتخاب و کارای ساده ای که میکنم تقریبا منئ به چه ادمی تبدیل میکنه مثلا ترس ها یا نگرانی های ممتد اخر از من چی میسازه 

به خاطر همین به این نتیجه میرسم که هر روز شاد بودن یه انتخاب هست 

این که با اتفاق هایی که برات میافته بتونی سهم لیوان پر را بیشتر ببینی جقدر مطمین تر میتونی زندگی کنی به نظرم یه جوری حس قدرت نسبت به اطرافت داری. 

به نظرم گاهی ایمان میتونه نفشی کلیدی بازی کنه در داستان رندگی ما

.  درحقیقت قبلا سعی میکردم ایمان را یک جور دیگه ببینم در حد عبادت . ولی الان با خودم فکر میکنم که ایمان بیشتر باور به وجود خودت و توانمندی هات و تکیه بر اتقاق هایی که برات رقم زده میشود.

به نظرم زندگی مثل جریان اب دلنشین ترین حالتی هست که میتونه یک نفر تجربه کنه. حالت تسلیم همراه با حرکت. همراهی با هرچه که پیش میاد و در نهایت رفتن به دریا. 

بعضی از آدمها خیلی خوب زندگی‌ ما را قشنگ میکنن. و روز ما را میسازند. 

همیشه دلم میخواست هم همچین آدمی باشم ولی الان بیشتر خوشحالم که همچین آدمهایی را کنار خودم دارم. 

با خودم فکر میکنم وقتی قدرت دوست داشتن و عشق بیش تر از ترس در زندگی ما نقش بازی کند  چقدر‌ زندگی ما شیرین و دلچسب میشه.

چقدر‌زندگی وقتی اون جور که در ایده آلت هست پیش چشمات میاد چقدر همه چیز دلچسب میشه

و میخوام از خدا برای زندگی کردن در این روز ها تشکر کنم. امیدوارم این فرصت را بده که جبران کنم 

راستش الان نوشته هام را خوندم و حس خوبی نسبت به خودم پیدا کردم. اینکه چقدر سعی کردم زندگیم را قشنگ ببینم و چقدر همه به من کمک کردن. یه حس افتخاری داشتم نسبت به خودم. 

خدایا ازت ممنونم 

به مقدار زیادی میترسم همش احساس میکنم مرگ جلوی روم هست امروز به این فکر کردن که آیا تا فردا زنده میمونم و جوابی براش ندارم 

سلام 

امروز دوباره عکس های بچه هایی که تو هواپیما بودن را دیدم و یاد دوستم افتادم و دلم کباب شد. نمیدونم این ظلم تا کی باقی بمونه ولی امیدوارم اگه از این تاریکی بیرون اومدیم حداقل نوری را ببینیم

حقیقتا الان خیلی عصبانی هستم 

نمیدونم عصبانیتم را چطور ابراز کنم ولی مثل اینکه اربابمون دستور داده که بمیرریم 

متاسفانه هیچ ابایی و ترشس هم نداره که زندگی ما چطور میگذره و در توهم این هست که داره ما را نجات میده

از خیلی از چیزها بدم میومد ولی واقعا این توهم داره منو اتش میزنه کلافع تر از اوتی میشم که فکرشو میکردم امیدوارم زنده زنده مردنش را ببینم یا حتی در زنده زنده مردنش شریک باشم 

احساس میکنم مثل ادمی هستیم که با چوب فلک بع جونش افتادن و آنقدر زدنش که هیچ احساسی نداره و هر دفعه که بیشتر میزننش فقط یه صدایی از خودش در میاره 

ولی به همه کتک ها عادت کرده مثل همه اونهایی که به بردگی عادت کردند به برده بودن و کتک خوردن .و از دست دادن عادت میکنه 

من نمیدونم در اینده چه اتفاقی میافته ولی امیدوارم اگه سرزمینی باعث ازار رسوندن مردمش میشه بهتره که اصلا وجود نداشته باشه 

دیروز فهمیدم که این داستان هدایت کردن بیشتر از اینکه ما رو هدایت کنه گمراهمون می‌کنه. و میدونی کی را بیشتر گمراه میکنه اونی که قصد هدایت کردن داره. کم کم شبیه دیکتاتور میشه یا بد تر کم کم آیده ای غیر از خودش را قبول نداره به نظرم درک اینکه چقدر ما باهم فرق داریم و حتی اونایی که از نظر ما وجودشان ' بی فایده' است و با اصطلاحی مثل اینکه بود نبودشون فرقی نداره ما رو بیشتر به سمت گمراهی سیاهی در زندگی میبره. اگر وجود همین آدم ها رو بپذیریم و قسمتی از چرخه زندگی بدونیم. می فهمیم که د این دوران همه امکان رشد داریم. ولی در موقعیتش و زمانش و معنای مختص به خودش 

و اینجاست که به این نتیجه میرسی کا کسی از اونیکی بالاتر نیس

میخواستم بابت همه اونچه که دارم و همه اونچه که خدا پیش پام گذاشته  ازش تشکر کنم. واقعا حتی در خیالم هم فکر نمیکردم اینطوری زندگی کنم 

یکی از مهم ترین جاهایی که تو خونم دوست دارم کنار پنچره حال هست به خیابون خیره نگاه میکنم و ادمایی میبینم که هیچکدوم شبیه هم نیستن انگار بعضی هاشون دغدغه این دارن که بچه هاشون چجوری از خیابون رد کنن یکی دغدغه اینو داره که با چه سرعتی داره میدوه و یکی دیگه دنبال اینه که نزدیک ترین بار به اینجا کجاست که راحت بشینه و روزش به اتمام برسونه

ولی عجیبیش اینجاست که همه از همین خیابون رد میشن، مثل قسمتی از زندگی که ما با ادمای یکسان تقسیمش میکنیم و یکجای یکسانی قدم میگذاریم ولی به متفاوت ترین چیز ها فکر میکنیم 

یه حسی شبیه زندگی بهم میده، یادمه ایران که بودم یه گوشه ای بود نزدیک خونمون که کلی اتوبان زیر روی هم بودن و ماشین ها با سرعت خیلی زیاد از رد میشدن ماشینی که روی پل بود از ماشینی که زیرش بود هیچ خبری نداشت و حتی نمیدونست که مسیری که داره میره کاملا متفاوته، ولی همشون توی یک زمان و مکان در یک جای خاص کنار هم بودن 

یک جورایی این محل به من حس زندگی  میده انگار که هرچقدر هم با یکی اشتراک داشته باشی بازم خیابون تو یجور دیگه میبینی :) 

بازم میخواستم بگم بابت تجربه ای که خدا به من داده واقعا ممنونم هیچ وقت فکر نمیکردم جوری زندگی کنم که روزی رویاشو داشتم. کاری بکنم که روزی باخودم فکر میکردم امکان نداره به من این موقعیت برسه. یا حداقل به این زودی برسم. 

الا بذکر الله تطمئن القلوب :)

بیشتر منظورم اینه که حس متقاوتی را از راه رفتن در اون خیابون تجربه میکنی و خاطره ای متفاوتی از اون لجظه داری هر چقدر هم اون لحظه رو با بقیه به اشتراک بگذاری

امروز یکی از زیباترین صحنه های زندگیم را دیدم پرنده هایی که روی صخره نشسته بودن پرنده هایی که حتی اسمشون را نمیدونستم صحنه هایی که توی حیات وحس بهشون نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم ایا ممکنه همچین زیبایی رو من هم ببینم ایا زندگی به من انقدر بحشنده هست که همه زیبایی رو به چشم من بیاره و زندگی واقغا بخشنده بود اونقدر بخشنده بود که زیبا ترین ها رو به من نشون داد همچنان باورم نمیشه که همیچین قدرتی دارم که چیز هایی رو ببینم که خدا فقط برای خاص ترین ها رو نمایی میکنه 

فقط صحنه زیبا منظورم نیست منظورم اینه این قدرت را داشته باشی که ببینی که صحره ای که وسط بهشت ایستاده دریایی که به ما خیره میشه و منظر راهی هست که به زمین برسه میدونه که از خود رمین نمیشه ولی انگار میخواد بهش بپیونده و اون را اسیاب میکنه که فقط بهش برسه. 

خدا یا شکرت که به من قدرت دیدن دادی 

خدایا شکرت که هستی و خدایا شکرت که با من هستی 

به تاریح بهشت صحره هااا

روشنی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو گل رونق گیاه ندارد

گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد

تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد

شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت
چشم دریده ادب نگاه ندارد

دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری
جانب هیچ آشنا نگاه ندارد

رطل گرانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد

خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد

گو برو و آستین به خون جگر شوی
هر که در این آستانه راه ندارد

نی من تنها کشم تطاول زلفت
کیست که او داغ آن سیاه ندارد

حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب
کافر عشق ای صنم گناه ندارد

زندگیم آنقدر قشنگ شده که هر روز منتظرم یک نفر منو از خواب بیدار کنه و بگه بلند شو همش یه رویا بوده هر روز بابتش خدا رو شکر میکنم و امیدوارم لیاقتشو داشته باشم :)

زندگیم هم بعضی اوقات خیلی عجیب میشه =)

وقتی بچه‌ای،
با پرشورتر از خودت
«بازی» کن،

وقتی نوجوانی،
با پرسوادتر از خودت
«درس» بخوان،

وقتی جوانی،
با خردمندتر از خودت
«مشورت» کن،

وقتی میانسالی،
با جوانان
«همراز» باش،

وقتی کهنسالی،
با کودکان
«دمساز».

عجب روزی بود، 

یه پله مشکلاتم از ایران جدی تر و پیچیده تره قشنگ. 

چند روز پیش که نوشته هامو خوندم از اینکه زندگیم یه جا ثبت کرده بودم لذت بردم و از این تعجب کردم که چقدر می‌فهمیدم. 

این چند روز که با موش و دزد و پلیس سر و کله میزدم، با خودم فکر کردم چرا این حس عجیب و غریب و اینجا ننویسم. 

شاید چند وقت دیگه اومدم اینجا و یادم اومد یه روزی از ترس موش جیغی زدم که خودم فک نمیکردم همچین صدایی داشته باشم 

یا از صدای در پلیس جوری ترسیدم که فکر نمیکردم،  ترس میتونه به این عمیقی تو مغز استخوان نفوذ کنه :))

یا اینکه از دیدن کفش همسایم یا تمیز کردن خونش جوری وحشت کنم که انگار وسط جنگل های آفریقایی توی تاریکی شب گیر کردم 🤣

تا درودی دیگر بدرود 

واقعا نیاز دارم به خودم سخت نگیرم.

کاشکی زودتر پیدات بشه 🙂

این یکسال به مقدار باور نکردنی همه چیز عوض شده، پارسال همین موقع ها بود فک کنم که کارم به نظر میرسید درست شده و بلاخره به ارزوی چندین سالم رسیدم، توی این شش ماه انقدر کار با دستگاه های مختلف را یاد گرفتم که هر لحظه که یادم میاد با خودم فکر میکنم عجب شانسی اوردم. یجورایی انگار تو لاتاری برنده شدم. 

مثلا دیروز که داشتم یحچال دانشگاه رو میبستم و مدارم توش قفل میکردم. یادم اومد تا پارسال این موقع ها داشتم از طریق اینترنت عکسای یخچال رو نگاه میکردم و با هیجان از خودم میپرسیدم ایا میشه یک روز ازز نزدیک ببینم که چطور میشه با این بحچال کار کرد.

بحاطر همین باور کردن اینکه اچار پیچ گوشتی دست خودمه کمی دور از انتظارمه.  

میدونی چند وقت پیش رفتم نامه ای رو حوندم که به سی یک سالگی خودم نوشتم، به اینکه اونروز در چه حالی بودم و احتمالا الان که سی یک سالمه در چه جالی هستم و به حودم یاداوری کنم که تا میتونم از زندگی زیبایی که ساختم لذت ببرم.

به طرز عجیبی دارم در همون مسیر پیش میرم، درسته که بعضی اوقات فراموش میکنم، ولی امید دارم ته این داستان روشنایی و اگاهی باشه که مدت ها انتظارشو داشتم. 

تا روزی دیگر بدرود

یک موضوع دیگه رو هم دوست دارم به اونچه که نوشتم اضافه کنم، یادم میاد از اینکه هم اتاقی از یک ملیت دیگه داشته باشم، وجشت داشتم. 

از اینکه امکانش هست این تقاوت فرهنگی باعث بشه رندگیم اونچه که میخوام نشه. به طرز باور نکردنی اشتباه کردم و به طرز باورنکردنی احساس خوبی به هم حونه جدیدم دارم. و به نظرم رسید این تفاوت فرهنگی بیشتر یک بهانه است تا ادم هایی که شبیه هم در جای جای مختلف دنیا زندگی میکنن از هم فاصله بگیرن. به نظرم اونچه که مهمه دعدعه هر ادمی برای زندگیشه که ادم را از هم دور یا نزدیک میکنه، نه ملیت نه جنیسیت و نه مابقی تفاوت ها. 

ولی راستش میحواستم اصافه کنم در این مورد حاص بحوای عزا پیش از واقعه گرفنم، البته کلا چند وقته عزای پیش از واقعه میگیرم بخاطر اینکه در مورد هر آنچه که انجام میدم هیچ دید و کنترلی ندارم. اما وافعیت اینجاست که وقتی هم بچه بودم هیچ دیدی نداشتم که مردم چطور راه میرن چطور شنا میکنن یا چطور دوچرحه سواری میکنن ولی به طرز عجیبی همه این ها را یاد گرفتم و تونستم انجامش بدم و ظرفیت انجام دادنش را با چندین بار تلاش پیدا کردم. در واقع تا گوساله گاو گردد دل مادرش اب گردد.  

از این حرفا اول میخواستم به این برسم که هر چقدر هم خودم را اماده یک اتفاق کنم در نهایت بخاطر تصمیم هایی که تا الان برای زندگیم گرفتم، بهتره شبیه به اب باشم و از صخره بودن فاصله بیشتری بگیرم. چون نیاز دارم در لحظه تصمیم بگیرم و بیشتر از اون لازم منعطف تر از همیشه باشم و پیش زمینه های سفت و سحتی که در ذهنم جا گرفته رو زیر سوال ببرم تا زندگی جداب تر و هیجان انگیز تر و شاد تری داشته باشم . 

 

دیروز به این موضوع فک میکردم که چقدر زندگی یکنواخت و بی دغدغه ( این یک هفته ام رو دوست داشتم) اینکه ادم بعضی موقع ها نیاز داره خودش به کسی اثبات نکنه نیاز داره اروم اهسته حرکت کنه و حتی نیاز داره بعد از بارها دویدن پشت هم و بی نفس کمی استراحت کنه. نیاز داره زیر بارون لی لی کنان قذم بزنه به پیچ و تاب اروم برگها خیره بشه  با خودش خلوت کنه و ببینه چقدر مسیر رو درست رفته. یا چقدر دوست داره برگرده به اونجایی که همیشه بوده. 

 

اره و دوباره

با این حال ما چشم انداز عشق را می‌شناسیم

و کلیسای کوچکی که آن جاست

با اسم های اندوهگین‌

و سکوت ژرف و بیهوده اش

به وقت زوال دیگران

دوباره و دوباره

دو نفر از ما...

برای پیاده روی بیرون می رویم

و زیر درختان کهنسال دراز می‌کشیم

دوباره و دوباره

میان گل‌ها

چهره به چهره با آسمان

نمیدونم چرا اعتراف به زیبایی و جذابیت هایی که میبینی این قدر میتونه سخت باشه

ولی برای منی که احتمال اینکه زندگی طولانی داشته باشم داره روز به روز کمتر میشه کمی هیجان لازمه. 

دیروز به نتیجه ای که میخواستم رسیدم، اینکه 

هر روز بین چهره ها چهره ای اشنا گشت میزند که به روزهایت رنگی میپاشد که سالها منتظرش بودی. 

5) دوستدار ساعات تاریک گوهر خویش ام، 
که در آن حس هایم به ژرفا فرو می شوند، 
در آنها، همچنانکه در نامه های قدیمی 
زندگی روزانه ام را زیسته 
و چنان افسانه ای دور و پابرجا، یافته ام. 
 
هم از آنهاست که واقف می شوم جایی ست مرا 
برای زیستن بی زمان و پهنه ی دیگری  
و گاهگاهی چنان درختم 
بالغ و نجواگر، بر مغاکی 
رؤیایی را متحقق می کند، که کودکِ درگذشته 
(ریشه های گرم محصورش کرده اند) 
در اندوهان و آوازهاش از کف داد.

این چند روزه داشتم فیلم Maid  رو میدیدم، اولش همش شک داشتم که ایا یک فیلم غمگین من رو بیشتر از اینکه هستم ناراحت و دلمرده میکنه یا نه. خوشبختانه این فیلم غمگین به طرز عجیبی تاثیر برعکس داشت. 

یه قسمت اخر فیلم هست که میگه به نظر من نوشتن رو کسی نمیتنه از ما بگیره، تنها چیزی هست که ما تا اخر عمرمون خواهیم داشت و کلمه ها مال ماست و کسی نمیتونه اون رو الکی یا توهمی جلوه بده. 

و من چقدر با این قسمت فیلم ارتباط برقرار کردم. به اینکه نوشتن بیشتر کمک میکنه که بقهمی چه حسی داری و چرا! یجورایی ارتباط برقرار کردن با خودته که مدت ها فراموشش کردی. 

یادمه تباه ترین سال زندگیم هر روز حدود هزار کلمه مینوشتم تا بفهمم دقیقا داره چه اتفاقی اطراف میافتم و من کجای زندگیمم. ونوزم وقتی فکرم از قد خودم بیشتر میشه به سراغ نوشتن میرم. 

از همه اینها بگذریم. اخر فیلم یه سوال خیلی خوبی کرد؛ که خوشحال ترین روز زندگی شما کی بوده یا چه روزی خواهد بود؟

خیلی سعی کردم بنویسم که خوشحال ترین روز زندگی من کی بوده ولی به نطرم خوشحال ترین روز زندگی من هنوز نیومده و هنوز خیلی دوره از من. 

شعر از خیام جانم :

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده گلرنگ نمی‌باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

گوهر هر کس از این لعل توانی دانست

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده

بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم

محتسب نیز در این عیش نهانی دانست

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق

هر که قدر نفس باد یمانی دانست

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

می بیاور که ننازد به گل باغ جهان

هر که غارتگری باد خزانی دانست

حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

ز اثر تربیت آصف ثانی دانست

دلم تنگ شده !

بعضی اوقات جدیدا بیشتر ارزو میکنم کاشکی ادم خودخواهی بودم و در خیلی از مسایل زندگیم فقط و تنها فقط به خودم فکر میکردم. متاسفانه این دکمه زندگیم خاموش شده وگرنه توی این یکسال خیلی از موقعیت هایی که خودم دوست داشتم توش قرار بگیرم رو بخاطر از خودگذشتگی و در نظرگرفتن بقیه از دست دادم. 

یاذمه اونموقع که مادربزرگم پیش ما زندگی میکرد و الزایمر شدیدی گرفته بود و گاهی با داد و فریاد ما رو به دزدی مجکوم میکرد ( در پرانتز الزایمر واقعا بیماری دردناکی هست؛ ادم قبل از اینکه بمیره تو زندگی گم میشه)، خیلی از روزها از مامانم میپرسیدم که تو چرا مثل بقیه نیستی و اینقدر از خودگذشتگی میکنی، چرا یادآوری نمیکنی به ادم ها اطرافت که اونا هم مسیولیت دارن که حداقل کنارت باشن و یجوری برخورد میکنی که انگار اتفاقی نیافتاده. 

جوابش این بود که من مسئول خودمم و میخوام وقتی ده سال اینده به امروز نگاه کردم بتونم از خودم راضی باشم. 

 

امیدوارم همینطور باشه و گرنه فک میکنم حس تنهایی حسابی من رو درون خودش میکشه روز به روز بیشتر

من تو را دوست دارم نه بخاطر تو بلکه بخاطر شخصیتی که هنگام با تو بودن پیدا میکنم!

واقعا کسی نمیتونه نوشتن را از ما بگیره 

دلم ارامشی میخواد که تا حالا تجربه نکردمش، دلم رهایی میخواد مثل پرنده ای که بالهاش را باز کرده و همچنان تمام اسمون رو میگرده درحالیکه باد به ارامی از تموم پرهاش عبور میکنه.  دلم نشستن توی ساحل واسه ساعت های متمادی بدون فکر کردن به هیچی میخواد پا را زیر موج های ریز دربا میخواد.  دلم ادم هایی با دغدغه های مشترک میخواد. اونایی که ساعت ها میشه باهاشون حرف زد و خسته نشد. دلم نشستن زیر اسمون پرستاره میخواد، زل زدن به اون ستاره ای که انقدر روشن برق میزنه که با خودت فکر میکنی شاید داره واسه تو چشمک میزنه.  دلم نشستن روی سبزه سرد یه باغچه میخواد که بوی گسش تمام مشامت رو پرکرده باشه. دلم یک کلبه چوبی کنار ساحل میخواد که توش فرش بزرگ دایره ای پهن کرده باشم و پام رو روش بزنم و از دیدن گلها و برگاش که توی هم میچرخن لذت ببرم، انگار  که توی یگ باعچه بزرگ قدم میزنم. 

دلم ...

داره تقریبا نزدیک یکسال میشه که دکترام شروع شد( حقیقتش بیشتر از یکساله)) پارسال اینوقع ها باورم نمیشد بلاخره همه این‌ها شروع شده‌. امسالم نمیخوام باور کنم یکسال از همه چیز گذشت‌ه.

اونروز استادم میگفت دلم نمیخواد وقتی دکترا گرفتی و همه چیز تموم ششصد شبیه همون آدمی باشی که تازه دکترا رو شروع کرده. 

تو دلم گفتم are you kidding me? 

اگر اون پانیذی که دکترا رو شروع کرده بود از طریق ماشین زمان بیاد الان. 

منو محکم بغل میکنه بهم یک دست مریزاد میگه در پایانم میگه اگه میدونستم اینطوری میشه لحظات زندگیم رو شاد تر زندگی‌میکردم بیشتر میرقصیدم میحندیدم به ستاره ها چشم‌ می‌دوختم. بیشتر به غروب خیره میشدم، طلوع رو در آغوش میگرفتم و در کنار اونایی که عمیقا دوستشون دارم  با آرامش بیشتری زندگی‌میکردم. یجورایی با بازیگوشی بیشتری لحظاتم میگذرون دم. 

جدیدا دارم به این باور میرسم هر چقدر غمم و ترس و تنهایی و درد نفس آدم رو ببره، هر چقدرم کاری کنه که رسیدن صبح به شب طولانی باشه.بازم راهی وجود داره که چشمک زنان نور رو به تو نشون میده و تو رو دلگرم به این میکنه که هنوزم تکیه گاهی برات وجود داره که رهایی از تاریکی رو بهت نشون میده. 

 

میخوام از همه اینا به این نتیجه برسم که دلم‌ میخواد به خودم قول بدم هر چقدر هم ترس و وحشت بر زندگیم سایه افکنده و خفقان منو از پا در ارده باشه 

به خودم لحظه های زندگیم رو بدهکارم که صرف اون فکری کنم که انرژی رو به من برمیگردونه و مثل یه درختی کنه که زیر بارش آفتاب قوی تر میشه و زیر نور مهتاب درخشنده تر. 

داره تقریبا نزدیک یکسال میشه که دکترام شروع شد( حقیقتش بیشتر از یکساله)) پارسال اینوقع ها باورم نمیشد بلاخره همه این‌ها شروع شده‌. امسالم نمیخوام باور کنم یکسال از همه چیز گذشت‌ه.

اونروز استادم میگفت دلم نمیخواد وقتی دکترا گرفتی و همه چیز تموم ششصد شبیه همون آدمی باشی که تازه دکترا رو شروع کرده. 

تو دلم گفتم are you kidding me? 

اگر اون پانیذی که دکترا رو شروع کرده بود از طریق ماشین زمان بیاد الان. 

منو محکم بغل میکنه بهم یک دست مریزاد میگه در پایانم میگه اگه میدونستم اینطوری میشه لحظات زندگیم رو شاد تر زندگی‌میکردم بیشتر میرقصیدم میحندیدم به ستاره ها چشم‌ می‌دوختم. بیشتر به غروب خیره میشدم، طلوع رو در آغوش میگرفتم و در کنار اونایی که عمیقا دوستشون دارم  با آرامش بیشتری زندگی‌میکردم. یجورایی با بازیگوشی بیشتری لحظاتم میگذرون دم. 

جدیدا دارم به این باور میرسم هر چقدر غمم و ترس و تنهایی و درد نفس آدم رو ببره، هر چقدرم کاری کنه که رسیدن صبح به شب طولانی باشه.بازم راهی وجود داره که چشمک زنان نور خودش  رو بهت نزدیک میکنه و تو دلگرم میشی که هنوزم تکیه گاهی برات وجود داره که رهایی از تاریکی رو بهت ممکن کنه . 

 

میخوام از همه اینا به این نتیجه برسم که دلم‌ میخواد به خودم قول بدم هر چقدر هم ترس و وحشت بر زندگیم سایه افکنده و خفقان منو از پا در ارده باشه 

به خودم لحظه های زندگیم رو بدهکارم که صرف اون فکری کنم که انرژی رو به من برمیگردونه و مثل یه درختی کنه که زیر بارش آفتاب قوی تر میشه و زیر نور مهتاب درخشنده تر. 

یه چیز دیگه هم‌ میخواستم اضافه کنم.‌

از یک‌اخلاق هم اتاقیم و یکی از دوستای اینجام و تو که خیلی خوشم میاد اینه که  این فضا رو بهت میده که خودت باشی بدون اینکه قضاوتت کنه همینی که هستی می‌پذیریتت، مجبورت نمیکنه یه شکل دیگه باشی یا خودت و حذف کنی یا به اجبار کاری رو انجام بدی و این آرامشی که بهت میده تو رو شبیه تر میکنه به اونکه میتونی باشی. 

و در درونت حس میکنی که میتونی تا اعماق آسمون بال بزنی. یه حس سبکبالی. 

من خیلی میترسم 🙄

هفته پیش از عجیب ترین هفته های زندگیم بود شاید جزو هفته هایی حساب میشد که تقریبا هر روز گریه کردم. انقدر گریه کردم که جمعه حتی انرژی بلند شدن هم نداشتم. 

شاید از خودت بپرسی چرا ولی فکر کنم تقریبا میدونی،

ولی میخوام بنویسم شاید مغزم باز تر بشه نسبت به اتفاقی که برام افتاده. 

میدونی مشکل یه درد مزمن که هیچ وقت تموم نمیشه  چیه ؟

اینه که هبچ وقت به تو این فرصت نمیده که از فاصله دور بهش نگاه کنی

تو همیشه درون اون درد هستی و داری دست و پا میزنی، فرصت رها شدن از درد برات پیش نمیاد و به خاطر همین نمیتونی از دور به خودت نگاه کنی. 

وقتی نتونی از دور به مشکلت نگاه کنی بیشتر درونش عرق میشی بیشتر حس درماندگی میکنی و بیشتر غرق احساساتی میشی که دشوار میتونی با کلام توصیفش کنی. 

و این درماندگی تو رو از خودت دور میکنه و هرچقدرم سعی کنی مشکلتو برای بقیه توضیح بدی بازهم حس فهمیده نشدن میکنی متاسفانه. 

 

ماه اینده خوبی رو برات ارزو میکنم امیدوارم این ماه خوشجال تر از همیشه بشی. 

 

نه دامی است نه زنجیر همه بسته چراییم

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد

که تاب من به جهان طره فلانی داد

دلم خزانه اسرار بود و دست قضا

درش ببست و کلیدش به دلستانی داد

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب

به مومیایی لطف توام نشانی داد

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش

که دست دادش و یاری ناتوانی داد

برو معالجه خود کن ای نصیحتگو

شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد

گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت

دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد

الان ساعت 7:55 به وقت انگلیس هست و من سوار قطار از سمت لندن به گلاسگو. 

با خودم داشتم فکر میکردم که امسال را چطور دوست دارم زندگی کنم 

جطور دوست دارم سالی رو زندگی کنیم که تقریبا سال یکی مونده به احر سی سالگیم میشه. 

سالی که قراره جزو هیچان انگیز ترین سالهای زندکیم باشه. به این حاطر که کم کم نه تنها دارم خودم رو یاد میگیرم. بلکه دارم یاد میگیرم خود اسیب پذیرم رو هم دوست داشته باشم. 

 ولی فکر میکنم سال دیگه خوشحال تر شاد تر و با اعتماد به نفس بیشتری سالمو به پایان میرسونم 

بخاطر اینکه اروم اروم دارم یاد میگیرم اون قسمت اسیب پذیر و سیاهی که این مدت ها ازش فراری بودم یا سایه ای که من رو عقب میبرد و منو تو مسیر زندگیم گم میکرد رو بشناسم. 

 

 

من تو را دوست دارم هم بخاطر تو  هم  بخاطر شخصیتی که هنگام با تو بودن پیدا میکنم!

داشتم به این موضوع فکر میکردم که چرا جدیدا به یک حس بیزاری از ادمهای اطرافم رسیدم. 

زیاد حوصله دیدن کسی را ندارم و ترجیح میدم ساعت ها زیر پتو بمونم بدون اینکه کسی را ببینم. 

به این نتیجه رسیدم شاید دلیلش این باشه که از کلنجار رفتن و تحمل کردن نیمه تاریک ادمها خسته شدم. 

از اینکه خودم را به خاطر کمبود های دیگران حودم رو سرزنش کنم از اینکه حس بد بودن را بخاطر رفتار اشتباه ان ها داشته باشم. 

دلم میخواد اگر قراره سنگی رو هم هر روز جابه جا کنم و به قله ببرم حداقل سنگی باشه که ارزششو داشته باشه. 

امروز داشتم به یک موقعیتی از زندگیم فکر میکردم

به موقعیت مهاجرت

و تعلق خاطر

ما احتیاج به تعلق خاطر داریم یکی از مهم ترین حس زندگی ما تعلق خاطر هست

در واقع جایی نوشته بود مهاجر کسی است که هر جا میرود دنبال ادمهایی شبیه خودش میگردد

ادمهایی که بهش تعلق خاطر دارد

اما کسی که تصمیم میگیرد مهاجرت کند

این تصمیم را ساده نگرفته تصمیم یک روز یا یک شب نبوده

تصمیم گرفته از حس تعلق خاطرش بگذرد

چرا که دیگر به جایی که بوده احساس تعلق خاطری نداشته حس غربت سراسر وجودش را فرا میگیرد

احتمالا شعر شفیعی کدکنی را شنیدید

که گون از نسیم پرسید

دل من گرفته زین جا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان

همه ارزوی اما چه کنم که بسته پایم.

راستش ما ادمها بین حس تعلق خاطر و حس پیشرفت و دیدن جاهای بهتر در نوسانیم

اگر بخواهم ادم را دو دسته کنم بین نسیم و گیاه بودن

بعصی های ما دوست داریم صرقا حرکت کنیم و نسیم باشیم نه صرفا برای جای بهتر رفتن برای در حرکت بودن

بعضی ها دوست داریم گیاه باشیم و ریشه بزنیم

اما همه این ها را گفتم

که بگم اگر بخوایم زندگی بهتری داشته باشیم

و طبق یکی از تعریف ها از جایی که ناراضی هستیم مهاجرت کنیم

به جایی که دوست داریم( نه صرفا از شهر یا کشوری )

گاها به ان اصل قبلیمون بر میگردیم

به ان جا که حس تعلق خاطر داشتیم

مگر این که در جای جدید ریشه بزنیم.

این نوشته رو یادمه خیلی وقت پیش نوشته بودم وفتی که هنوز انگلیس نیومده بودم

این نامه به سی یک سالگیم رو خیلی دوست دارم 

هر دفعه میخونمش حس خوبی میگیرم حس اینکه اره زندگی قشنگی خواهم داشت. 

حالا که خوندمش به این نتیجه رسیدم همه درماندگی و عصبانیت هایی که الان دارم باهاش دست و پنچه نرم میکنم یه روز قسمتی از زندگیم میشه که باهاش به عنوان خاطره خوب یاد میکنم. 

همونطور که الان از خیلی از روزهای قبل با خاطره خوب یاد میکنم.   

نوشته دو تا قبلیم کمی بی رحمانه بود، روز سختی داشتم و لازم بود قبل اینکه دکمه ارسال وارد کنم فکر کنم حتی کمی عذاب وجدانم گرفتم. این عذاب وجدان همیشه با ما هست. 

راستش فکر میکنم قشنگی آدمهایی که کنارتن و باهات می‌مونن اینکه با وجود نیمه تاریک و همه کمبود هایی که داری اینه که تو رو با وجود همه این‌ها قبول میکنن و دوستت دارن 

براشون مهم نیست تو تو جمع مشروب میخوری باهاشون یا نه براشون مهم نیست که بعصی اوقات اخلاقت تند میشه یا چشمات قرمز میشه و قیافت وحشتناک میشه. یا یهو ناپدید بشی ( از اثرات دیدن لوسیفر)

 از اینکه کنارتن حالشون خوبه. چون میدونن در نهایت از اینکه تو باشی و کنارت باشن خوشحال هستن و حال خوبی دارن

فکر کنم همین مسیر رو دارم ادامه میدم و از اینکه خیلی ها اینجا هستن  تو زندگی منن حال خوبی دارم.

به نظرم یکی از لحظه های تاریکی که ما تجربه میکنیم حس کنار گذاشته شدنه.

یک لحطه تصویر کاملی که از خودت داری خطی خطی میشه و خودتو زیر سوال میبری یا اگه اینکار انجام ندی هم برات سوال میشه که چی شد. یک علامت سوال بزرگ توی ذهنت میمونه که چی شد. 

میدونم خودم وقتی همچین تصمیم بی رحمانه ای میگیرم که واقعا احساس فهمیده نشدن را بارها از طرف مقابلم بکنم و اینکه احساس کنم گل لگد میکنم. 

با اینحال الان که قراره بین تنهایی و تنها گذاشته شدن و فهمیده نشدن یکی را انتخاب کنم. تنهایی را انتخاب می‌کنم. مطمئن نیستم انتخاب درستی باشه یا نه. بعدا میفهمم با ما همراه باشین. 

و

به نظرم یکی از باگ‌ های خلقت اجتماعی بودنه‌.

یک خاطره کوچک دیگری رو میخوام تعریف کنم وقتی اینجا میخواستم برای بار اول اسباب کشی کنم از دوستام خواستم که بهم کمک کنن که دمشون گرم واقعا هم اسباب را همراه من بالا آوردن جوری که امکانش برای من تقریبا غیر ممکن بود

برنامه رو طبق حرفای یکی از اون دوستام که اونموقع علاقه ویژه تری نسبت بهش داشتم هماهنگ کردیم و صبح یکشنبه اسباب کشی شروع شد.

شب قبلش به این نتیجه رسیدم که نمیاد ( خودم با خودم ) و صبحش مطمئن شدم که نیست. وسط های اسباب کشی دل تو دلم‌ نبود حالم به شدت گرفته بود ولی داشتم همینطوری خودم دلداری میدادم و محکم بغل کردم با یک لبخند

که یکهو بهم صبح زنگ زد و جلوی در خونه بود آنقدر خوشحال شدم که انگار دنیا رو بهم داده بودن. 

 هنوزم نمیدونم چرا انقدر خوشحال شدم و چشمام روشن شد انگار اون حس هیجان و مهم بودن و دیده شدن ارزشمند بود واسم.

شاید اگه یعد ها یاد این خاطره بیفتم یک لبخند کوتاه بزنم و ازش رد شم. ولی بعصی احساسا حتی کوتاه مدتم ارزش تجربه کردن داره 

انگار که این احساس فرش زندگیت رو میتکونه و هر چی خاک و خل داشته باشی را بهت نشون میده. 

نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم

 

چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا

 

چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل‌ها

 

غریبست غریبست ز بالاست خدایا

دوست داشتنم واقعا چیز عجیبیه

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه

اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق شود طالع

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کی اتفاق مجال سلام ما افتد

چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم

که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کز این شکار فراوان به دام ما افتد

به ناامیدی از این در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

از مسیری که توش هستم راضیم 

 

در برابر ما مرگ ایستاده است.

و سرنوشت ما در دستان خاموش اوست.

زمانی که ما با سروری غرور آفرین، شراب سرخ زندگی را بالا می‌گیریم

تا از آن جام پرتلالو عرفانی بنوشیم

مرگ درحالی که از تمام جست‌وخیزهایمان به وجد آمده

تعظیم می‌کند و اشک می‌ریزد.

 

 

 

ریلکه

 

امروز تقریبا ساعت 4 صبح  از خواب بیدار شدم.. کلی تلاش کردم دوباره بگیرم بخوابم ولی تلاشم خیلی موفقیت امیز نبود. 

به اسمون نگاه کردم و طلوع زیبای خورشید رو دیدم به خاطر همین راه افتادم سمت رودخونه نزدیک خونه. 

نور بنقش نارنجی اسمون و رو در اغوش گرفته بود و مرغابی ها وقتی بال میزدن انگار زمان وایستاده بود بدون جرکت انگار هرچیزی غیر از اون لحظه وجود نداشت
. به نظرم عشق  و زیبایی شبیه همون چند لحظه ای است که من به رودخونه نگاه میکردم. و خیره شده بودم. اینکه وجودش مجذوبت میکنه انقدر که برات بیداری قشنگ تر از خواب میشه. 

یه نوشته ای رو دیروز توی کتاب ارتباط بدون خشونت پیدا گردم که لازم دیدم اینجا دوباره بنویسمش. 

 

یه روزی یک پاسپانی مردی رو پیدا میکنه که زیر نور چراغ دنبال چیزی میگرده. 

پاسبان ازش میپرسه که چی شده؟ دنبال چی میگردی؟

مرد جواب میده کلید ماشینم رو که خیابون پایینی پارک کردم، گم شده دنبال اون میگردم. 

پاسبان ازش میپرسه کی از اینجا رد شدی؟

میگه از اینجا رد نشدم که دیدم اینجا روشن تره گفتم اینجا راحت تره دنبال کلیدم بگردم.  :))

 

 

تمام 

با اینکه اینجا هروقت به اسمون نگاه کنی بارون میاد ولی به طرز عجیبی به بارونی که الان میاد نیاز داشتم. 

منو یاد ایران انداخت روزایی که کل ولیعصر بعد دانشگاه متر میکردم زیر دلم با خدا حرف میزدم و به اسمون و ارامشش غبطه میخوردم.بارون برای من یاداور همه لحظه های استثنایی زندگیم هست. لحظه هایی که میدونم کسی هست که نگاه میکنه و به من اطمینان قلبی و جریت میده نسبت به قدم هایی که برمیدارم. 

«حکایت‌نویس مباش، چنان باش که از تو حکایت کنند.»

 مسافری از سرزمینی کوهستانی می‌گذرد و به روستایی می‌رسد و متوجه می‌شود که در طول مسیر راهی که باید از آن بگذرد کوهستانی قرار دارد. پس به انتظار جابه‌جا شدن کوه می‌ماند. چند سال می‌گذرد و مسافر هنوز همان‌جا می‌ماند اما دیگر پیر شده است و با موهای سفید،‌ هنوز چشم به راه مانده است. سرانجام مسافر داستان می‌میرد. ولی پس از او نامش در ضرب‌المثلی روستایی باقی می‌ماند: «مردی که چشم‌انتظار جابه‌جا شدن کوه بود.»

«بگذار دیگران به سراغ کارهای بزرگ تاریخ‌ساز بروند.

[من چنین ادعایی و چنان هدف بلندپروازانه‌ای ندارم.]

… همهٔ حرف من این است که

روی زمین، هم بلا وجود دارد و هم قربانیان آن بلا.

و بر ماست که تا حد امکان،

مراقب باشیم به بخشی از جریان بلا تبدیل نشویم.»

 

طاعون البر کامو 
 

 

 

دلم میخواد برگردم به روزایی که یه غالمه کتاب دور خودم جمع میکردم و از زیر رو کردنش لذت میبردم

دلم میخواد دوچرخه سواری کنم توی جاده ای که انتهاش پیدا نمیکنم. دلم میخواد ته دریا غرق در اب غواصی کنم یجوری که گذر زمان و نفهمم. دلم میخواد انتهای اسمون رو پیدا کنم. دلم میخواد قغر زمین رو کشف کنم  دلم میخواد قطره ای بشم معلق در هوا 

یه قصه ای بود که میگفت ممکنه شما و دوستتون به برگ های یه درخت نگاه کنین و یکیتون اونو قرمز ببینه اون یکی سبز. حالا کلی سعی میکنین که همدیگر رو قانع کنین اون رنگی که دارین اون درخت رو میبینین و دوستتون داره اشتباه میبینه. 

ولی واقعیت اینه که شما یک عینک رنگی به چشمتتون زدین که نمیتونین رنگ واقعی رو ببینین و فقط سعی میکنین اونیکی طرف رو قانع کنین که درست میبینین و نمیخواین قبول کنین که رنگ شیشه عینکی که زدین باهم فرق داره. 

میدونین کی میشه که قبول میکنین؛ اونموقعی که به جای اینکه به برگ ها نگاه کنین، تنه درخت رو میبینین و متوجه میشین که اا تنه درخت که فرمز یا سبز نیست بلکه قهوه ای هست و این رنگی که من میبینم عینکه در واقع نه خود واقعیت. 

اما زمان میگیره و جرئت زیادی میخواد تا تصمیم بگیرین توجهتون رو از طرف برگ و سطخ درخت به سمت تنه درخت ببرین و تلاش کنین  طرف مقابلتون رو درک کنین. 

 

امروز روزی بود که مامانمو با یک کار کوچک انقد خوشحال کردم که باورم نمیشه. روزی بود که خوشحالی مامانم یکی از شاد ترین روزهای زندگیم رقم زد. امیدوارم بتونه به اون چیزی که میخواد برسه. آنقدر دوسش دارم که بعصی اوقات باورم نمیشه انقد دوست داشتنم میتونه وجود داشته باشه 

دیروز داشتم کتاب جدید ارتباط بدون خشونتم را میخوندم که یکجا به این رسیدم 
هرچه بیشتر انان را بشنویم بیشتر ما را خواهند شنید.  

و یا پاراگراف جذاب دیگه اش این بود: 

در فرهنگ هایی که از گناه به عنوان وسیله ای برای کنترل مردم استفاده میکنند، محرک و علت خشم یکی به چشم می اید. در چنین فرهنگ هایی؛ گمراه نمودن مردم با این فکر که ما میتوایم دیگران را به داشتن احساس خاصی وادار کنیم، بسیار مهم میشود. 

و سومین جمله مورد علاقه ام 

در ریشه هر خشمی نیازی است تحقق نیافته، پس خشم میتواند با ارزش باشد، اگر از ان به عنوان زنگ خطر برای بیدار شدن استفاده کنیم تا تشخیص دهیم کدام نیاز تحقق نیافته است و یا به نوعی تحقق ان را نا محتمل میدانیم. 

برچسب زدن به افراد این زمینه را اماده میکند تا انها همانطور که برچسب میگوید رفتار کنند و ماهم هر انچه انجام میدهند تاییدی بر تشخیصمان بدانیم

مارشال روزنبرگ

همه ما دوست داریم به بهشت برویم اما دردناک است برای رفتن به بهشت اول باید بمیریم 

این روزها یاد کتاب skin in the game میفتم. 

یا جمله ی وقتی حرفی میزنی یا قانونی وضع میکنی. considerate بودنت و اتصاف داشتنت وقتی معلوم میشه که پای خودت هم توش گیر باشه. 

مثلا چند وقت پیش که واسه کشور عزیزمون تند تند قانون وضع میکردن یاد این نکته افتادم که این موضوع اصن تو کشور ما جایی نداره. 

یا وقتی دانشگاهمون واسه دانشجو های دکترا تصمیم گرفت به جای اینکه جای ثابت بده چند تا میز بده که هروقت دلمون خواست رزور کنیم بازهم یاد این نکته افتادم. 

وقتی پای خودت گیر نیست هزینه هایی که واسه اونکار میشه رو در نظر نمیگیری و یهو انتظار غیر منطقی پیدا میکنی از ادمهای دیگه. و این انتظار یهو میرسونتت به جایی که فرایندی که لازمه طی شه رو  یادت میره و عصبانیتت تو رو به نقطه ای میرسونه که به جای اینکه خودت را جای بقیه بگذاری و دنیا رو از دید اونا ببینی و درکشون کنی ، پاتو مثل بچه های دوساله محکم میکوبی و فریاد میزنی که  دلت میخواد همه چی شبیه اونچیزی پیش بره که تو دوست داری.

ولی قانون دنیا یجوری دیگه نوشته شده یه روزی هرچقدرم گریه کنی و پا بکوبونی اون مسیر خودش اونجوری که ظرفیتش وجود داره طی میشه و این انتخاب تو میشه که برای ارامش خودت باهاش کنار بیای و باجریانش راه بری. 

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

همه ما معمولی هستیم،

همه ما کسالت باریم،

همه ما با شکوهیم، 

همه ما شرمگینیم، 

همه ما شجاعیم،

همه ما قهرمانیم،

همه ما مستاصلیم،

فقط به روزش بستگی دارد.

 

|براد 

امروز یهو یاد یکی از کتاب های مورد علاقم افتاد دکتر جکیل و مستر هاید

 

توی این کتاب داستان از این قراره که دکتر جکیل یه شخص بسیار خوش مشرب موفق دانشمند هست که همه چشمشون بهش خبره شده. همه ادمها دنبال این هستن که جای اون باشن، کارهاش رو تقلید میکنن بهش غبطه میخورن و در نظرشون زندگی داره که هیچوقت نمیتونن بهش برسن. 

 

از اونجایی که دکتر جکیل شیمی دان بوده، دنبال درست کردن یه معجونی میگرده که اون رو برای همیشه ( یادم نیست مزیت اون معجون چی بود!  :)) )  مثلا زنده نگه داره . یه روزی میرسه که اون معجون رو میخوره و صبح خودش رو وسط خیابون پیدا میکنه. بعد از یه مدت که هر شب این معجون میخوره، شب ها یادش نمیاد چه اتفاقی برای خودش میفته. یه روز توی روزنامه میبینه که نوشتن فردی ( همسایه دکتر جکیل ) کشته شده. دکتر جکیل هم ناراخت از اینکه چه اتفاقی افتاده شروع میکنه به پیگیری و متوجه میشه وسایلش از دیشب خونه فردی جا مونده. 

 

با تعجب از خدمتکاراش میپرسه و متوجه میشه هر شب شخصی عبوس و بداخلاق و با لباس های دکتر جکیل از خونه میزنه بیرون وصبخ هیچکس نمیتونه اون مرد رو پیدا کنه. 

 

دکتر جکیل بعد از اینکه دوربین میزاره متوجه میشه اون مرد عبوس و اخمو خودشه. همه اون شخصیتی از خودش که سعی کرده تمامی این سالها پنهان کنه و تا خودش رو به جامعه بقبولونه. تمام کارها و شیطنت هایی که فروخورده و حالا که بخاطر اون معجون قراره تمام عمر زندگی کنه، اون قسمتی که از نظر خودش دوست نداشتنی بوده بخاطر جامعه ای که توش بوده فروخورده شده  از قفس خودش رو ازاد  کرده و منفجر شده. 

 

این داستان همیشه منو یاد این میندازه که پشت هر ادمی که کامل میبینم هر پرفکشنی تاریکی وجود داره که فروخورده شده و برعکسش. 

 

اینجوری که به قول سریال Big bang theory 

beauty is in the imperfections

The inevitability of change might be the universal constant

:)

برای "جهش" ابتدا باید دورخیز کرد و برای اینکه بدانید الان در چه مرحله ای هستیم معنای دورخیز کردن را از لغتنامه ی دهخدا می آورم تا آماده باشید و نومید نشوید:

دورخیز کردن.[ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خود را گرد کرده عازم جستن و پریدن کردن از جایی. دویدن از دور برای پریدن و جستن از نهری یا کنده ٔ عریض. عقب رفتن و سپس دویدن برای جستن از گودال و مغاک و مانند آن.

خشایار دیهیمی

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون باید رفت

یکاری که ابن چندروز انجام میدم اینکه سه تا چیزی که باعث شد خوشحال شم و مینویسم و برا خودم تکرار میکنم 

هر روز یه چیز جدید که برام‌ تو طول زندگیم عادی شده بود. چیزایی حتی مثل نفس کشیدن که وقتی آگاهانه بهش توجه میکنی و انجامش میدی لذتشو درگ میکنی 

 

«زندگی مثل شطرنج است. بعضی حرکت‌ها را برای بردن انجام می‌دهی، بعضی حرکت‌ها را برای این‌که جریان بازی ضروری‌شان کرده، برای این‌که صحیح‌اند، می‌بازی.

 

الیف شافاک

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر 

نزاع بر سر دنیا دون مکن درویش 

یه جمله معروفی قبلا داشتم که حاضر نیستم یک اشتباهی رو دوبار تکرار کنم. همیشه سعی میکردم اطرافم و محیط رو جوری دقیق بچینم که یک اتفاقی که بهم اسیب رسونده دوباره نیافته. 

ولی میدونی به نظرم همه اینها از میل شدیدم به عالی بودن و پرفکت بودن میاد. 

یک جورایی مثل قرار گرفتن توی survival mode  هست که رها شدن ازش مثل رها شدن از انسان بودنه. 

یک جورایی غیر ممکنه. 

این میل شدید به اینکه همه چیز در بهترین شرایطش پیش بیاد، و هرکسی ( از حمله من قبلی) اینطوری فکر کنه به جایی میرسه که  ذهنش از ذهنی که تصمیم به پیشرفت داره (growing mindset) به نقطه ای میرسه که در زندگیش درجا میزنه. 

چون همش ترس از تکرار اشتباه تو رو از زندگی کردن تو لحظه ای که هستی وا میداره؛ فرصت هایی که تو زندگیت هست رو از روی چشمت پاک میکنه و زیبایی را برات تاریک میکنه و نیم چه چراغی که دستت هست تا بتونی جلوی پات رو ببینی خاموش میکنه.

 

 

 

often people attempts to live their lives back wards, they try to have more things, or more money in order to do more what they want so that they will be happier. 

 

The way it actually works is the reverise. You must first to be who you really are., then, do what you need to do, in order to have what you want. 

 

Margeret Young

With courage you will dare to take risks, have the strength to be compassianate and the wisdaome to be humble. the courage is foundation of integrity. 

 

Keshavan nair

 

Man can learn nothing expect from going from the know to the unkown. 

CLaude Bernard

I wish I could take language 

And fold it like cool, moist rags

I would lay words on your forehead

I would wrap words on your wrists. 

my words would say there there or somthing better

I would ask them to murmur 

Hush ans shh, shhh, its all right. 

I would ask them to hold you allrigth 

I would ask them to hold you all night 

I wish I could take the langauge 

and daub and soothe and cool 

Where fever blisters and burns

Where fever turns yourself against you 

I wish I could take language

And heal the words there were wounds 

which you have no name for. 

 

 

هنوزم بارون بهترین و دلنشین ترین اتفاقی که میتونه واسم بیفته. 

به قول متمم 

در مهمانی دنیا، هیچ‌کس لباس سالمی بر تن ندارد

 

Success or failure, the truth of life has little.to do with its quality. The quality of life is in proportion to, always, the capacity of delight l. 

The capacity of delight is the gift to paying attention

More than anything attention is act of connection.

 

(Artist way)

 

Writing about attention, I see that I have written a good deal about pain. There is no coincidence. It may be different for others but pain is what it took to pay attention. 

In times of pain, when future is too terrifying to contemplate and the past is to painfull to remember. I have learn to pay attention to just now.

When my mother died, I got the call, took my sweater. I saw a great snowy moon rising behind the palm trees and washing the cactus silver. Now everytime I remember about my mother I remember an snowy moon

 

( snowy moon)

یه قسمتی توی سریال بیگ بنگ هست که میگه امیدوارم من این قدرت داشته باشم که ذهن آدمها رو بخونم. 

وقتی اولش با خودت فکر میکنی، میبینی که چقد خوب میشد تو هم همچین توانایی رو داشتی، ولی در حقیقت من اگه میتونستم انتخاب کنم، همچین قدرتی رو پس میدادم به صاحبش. خوندن ذهن آدمها بدون اینکه احساسی که تجربه کردن رو بفهمی، بیشتر از اینکه کمک کننده باشه دردناکه و گیجت میکنه و میشه یکی از تجربه های ناقصی هست که واسه خودت  انتخاب میکنی. من اگه میتونستم قدرت انتخابی داشته باشم، یه ذهن آروم و بی دغدعه رو انتخاب میکردم، یه جایی که بتونم به هیچی فکر کنم.  

هو الذی أنزل السکینة فی قلوب المؤمنین لیزدادوا إیمانا مع إیمانهم ۗ ولله جنود السماوات والأرض ۚ وکان الله علیما حکیما

 

هو الذی یحیی و یمیت فاذا قضى امرا فانما یقول له کن فیکون

There is a risk you cannot afford to take and there is a risk you cannot afford not to take. 

 

Peter drucker

چندروزه خیلی یاد حمیرا میفتم، یاد اینکه چطور یک دفعه ای از پیش ما رفت. همیشه با خودم فکر میکنم مرگ یکدفعه ای ادمی که انتظارش رو نداری ادمی که تا روز پیش سرحال و با نشاط دیدیش انقدر دردناکه، که بعد از تجربش تو هیچوقت به قبل برنمیگردی. 

بعدش یاد دوستم میافتم که توی حادثه هواپیما از دستش دادم، یاد روزی میفتم که وارد مراسمش شدم دوستام رو یکی یکی دیدم و همیشه این سوال توی ذهنم بود که چی شد که من جای دوستم نرفتم. و چی شد که این رنج رو تا مغز استخونم حس میکنم. 

با خودم فکر کردم که این دردو رنجی که تحمل میکنم من رو به کجا میخواد ببره، این که چه انتخابی رو پیش روی من میزاره، چقدر میخواد پرده های ابهام رو از زندگی من کنار ببره . این حشم نشونه چه حسی هست که سالیانی در زندگیم نادیده گرفته میشه

اینجا بود که خشم خودم رو فروخوردم، خشمم رو نگه داشتم تا روزی ازش استفاده کنم که برام انگیزه ای باشه برای بهتر شدن. 

این روزا غم عظیمی رو در بین مردم حس میکنم  و غم خشم فروخورده زیادی رو درون ادمها میبینم، وجود تجربه دردناک حس غربت در بین مردمم برای کشوری که بهش تعلق دارن. انگار که دزدی شادی اون ها نشاط و انگیزه زندگی رو اروم اروم از اونها دزدیده. انگار که قورباغه ای شدن که در اب گرم اروم اروم میپزه و دیگه نسبت به درد بی حس شده.  

به این فکر میکنم درسته که همه این تجربه های که ما مردم ایران متحملش میشیم خیلی سنگین و دردناکه، ولی پشتش یک یادگیری عظیمی داره و پشت همه ی این تحقیرهایی که ادمها درون خودشون به خاطر کشورشون حس میکنن، پشت همه این ترسی که از بودن در شرایطی دارن که خودشون هیچ انتخابی درش نداشتن. پشت همه ی این سوگهایی این غربت ها این انزواها نوری هست.  دلم میخواد پشت همه اینها نوری باشه که به این نیست شدن ها معنا بده. میدونم که امید بزرگ ترین افیونی هست که ادمها با اون در زندگی خودشون را سرپا نگه میدارن ولی اگر این امید حتی شبیه نور چوب کبریتی باشه که انتهای این تاریکی رو نشون بده، بودنش خیلی بهتر از نبودنشه. امیدوارم که روزی این سوگ ها و حقارت ها جای خودش را به شادی و غرور بده و ما رو به جایی ببره که سادهترین حق زندگی ما یعنی ازادی نیاز به جنگیدن پی در پی نداشته باشه. 

امیدوارم روزی رو درکشورم ببینم که جامعه من دیگه نیازی به قهرمان و قهرمان سازی نداشته باشه. هرادمی بتونه در حد ظرفیت خودش زندگی کنه بدون اینکه نیازی باشه کار خارق العاده ای رو انجام بده یا اینکه قسمتی از وجودش رو به خاطر ترس از پذیرفته نشدن پنهان کنه. یا اینکه بخواد بخاطر نگرانی از اسیب دیدن دروع بگه. 

امیدوارم روزی رو ببینم که ادمها وجودشون ارزشمند باشه بدون اینکه لازم باشه دست به کار خاصی بزنن. همین که در جریان زندگی حرکت کنن یک چیز طبیعی باشه و انقدر انتحاب داشته باشن که بتونن مسیولیت اونچه که هستن رو خودشون قبول کنن بدون اینکه بخوان واقعه و محیط اطرافشون رو مقصر بشناسن. امیدوارم روزی به حدی از رشد برسیم که همه بتونن در سهمی در مسیر اگاه شدن کشورشون داشته باشن 

امیدوارم بتونم روزی این رویا رو ببینم رویایی که در نگاه اول سادست ولی در نگاه من هزینه ای عظیمی رو میخواد که ما الان داریم با احساساتمون و سردرگمی و گیجی و درد پرداختش میکنیم. 

آن کس که به دست، جام دارد

سلطانیِ جَم، مُدام دارد

آبی که خِضِر حیات از او یافت

در میکده جو، که جام دارد

سررشتهٔ جان، به جام بگذار

کاین رشته از او نظام دارد

ما و می و زاهدان و تقوا

تا یار، سرِ کدام دارد

بیرون ز لبِ تو ساقیا نیست

در دور، کسی که کام دارد

نرگس همه شیوه‌های مستی

از چشمِ خوشت به وام دارد

ذکرِ رخ و زلف تو دلم را

وردیست که صبح و شام دارد

بر سینهٔ ریشِ دردمندان

لعلت نمکی تمام دارد

در چاهِ ذَقَن چو حافظ ای جان

حُسنِ تو دو صد غلام دارد

یه موقع هایی تو زندگی سوال میشه چرا به دنیا اومدی؟ چرا این همه رنج و درد را می‌بینی و وقتی از خودت سوال میپرسی جوابی براش نداری. جوابی برای اون دردی که بر من میگذره نیست. 

چند وقت پیش برنامم این بود که برم از دوچرخه های اجاره ای پشت خونم استفاده کنم که بارون نم نم شروع شد. زیر نم نم بارون پیاده روی میکردم که شک کردم و باخودم گفتم بهتره برناممو تغییر بدم. اما بیشتر اوقات این ذهنیت بچسب به برنامت منو رها نمیکنه. خلاصه دوچرخه رو اجارهدکردم و شروع کردم به دوچرخه سواری که یکدفعه یک ماشینی از پشت من دور زد و جلوی دوچرخه وایساد. باخودم گفتم این بنده خدا حتما یه مشکلی داره و بیخیالش شدم و فرمون دوچرخه رو برگردوندم سمت پیاده رو که از دستش راحت شم که دیدم جدول دوچرخه خیلی بلندتر از این حرفاست و نمیشه. دوباره اومدم برگردم سمت خیابون که دیدم اون خانمی که راننده اون ماشین بود پنچره رو کشیده پایین و بد و بیراه میگه [ چرا ؟، فهمیدین به منم بگین] بعدش یهو سرعت ماشین زیاد کرد و منو بین پارکینگ ماشین و ماشین خودش گیر انداخت. دوچرخه از دستم در رفت و افتادم. باخودم گفتم که بیخیال بیا دوچرخه رو پس بدیم و برگردیم خونه. انقدر بد بیاری ارزش نداره، قرار بود تفریح کنی نه اینکه هی حرص بخوری که به خودم گفتم چرا حال بد یه نفر و مشکلات اون آدم جلوی زندگی منو بگیره. دوباره یه راه جدید پیدا کردم و شروع کردم به دوچرخه سواری توی یک مسیری که حالمو خوب می‌کرد. 

از همه اینها میخواستم به این برسم، یه موقع هایی زندگی عجیب میشه همش بن بست پیش میاد و راهی واسه رهایی و آرامش و انجام دادن اون کاری که برات مهمه نیست. اما این اتفاق ناخوش آیند و عجیب غریب فقط یک رویداده در کل مجموعه زندگبت،  وقتی بدونی کجا میخوای بری و کجا میخوای باشی. اونموقع راه خودشو بهت نشون میده دیر یا زود. 

یکی از فیلم های مورد علاقم رهایی از زندان شووشنگ هست، فکر میکنم بارها این فیلمو دیدم. نقش اول فیلم یک بانکدار خیلی معروف بوده که جرم کشتن همسرش توی یکی از مخوف ترین زندان ها زندانی میشه. تو اون زندان به مدل های مختلفی آزار میبینه تا اینکه یک روز میفهمه خودش هم میتونه روی محیطش اثر بزاره. اینجوری شروع میکنه به تعریف کردن پروژه واسه خودش و تغییر محیط زندان. یجوری که اواخرش یه کتابخونه بزرگ درست میکنه واسه زندانیان و بهشون درس میده و اخرش یکاری میکنه که دیگه حرفش تاثیر داشته باشه. 

بعد این داستانا یه روز یکی از شاگرداش تو زندان کشته میشه چرا؟ چون که اون شاگردش یادش میفته که اونی که مسئول کشته شدن همسر بانکدار بوده خودش نبوده بلکه یکی دیگه بوده و این بانکدار ما بخاطر الکلی که خورده بود درست یادش نیومده داستان چیه و مسئولیت کاری که خودش انجام نداده رو پذیرفته بس که همه بهش گفته بودن اون مقصره! 

قشنگ ترین صحنه، یکی از صحنه آخرشه که به مورگان فریمن میگه من تمامی این سالها با حس گناه خودم رو لایق این زندان میدونستم ولی حالا فهمیدم من قاتل نیستم بلکه فقط اشتباه من این بود که بی توجه و نااگاه به اطرافم بودم و حالا خیلی بیشتر از اشتباهم تاوان پس دادم. حالا تنها چیزی که لایقش م آزادی هست و بس! 

 

 

این روزها که فمینیست ها و جریان احترام به زن ها در کشورمون قوت گرفته. دلم خواست از یک نفر توی زندگیم تشکر کنم که شخصیتی قوی رو در من بوجود آورد که هرلحظه  ارزش زن بودن خودم رو بفهمم و اون رو نقطه قوت بدونم تا نقطه ضعف. 

یادمه وقتی دبیرستانی بودم علاقه زیادی به ریاضی ساعت ها فکر کردن به مسائل هندسه و کلا حل هر مسئله پیچیده ای داشتم. وقتی میخواستم توی امتحانا شرکت کنم، مدرسه مانعم شد. چرا؟ چون پسر نبودم. اونا میگفتن چون تو پسر نیستی احتمال قبولیت هم کمتره! چون قدرت پذیرش شکسته کمتره و به عبارتی ضعیف هستی. ازین حرف حیلی دلم گرفته و یادمه اون لحظه و مدت ها بعدش دلم میخواست پسر باشم. 

همونموقع ها یک روز به پدرم گفتم، بابا من مثل یک مرد قوی هستم و از پس خودم برمی‌ام. بابام با یک علامت سوال بزرگی نگام کرد و بهم گفت پانیذ تو مرد نیستی، تو زنی یک زن قوی. برای قوی بودن لازم نیست وجود خودت را انکار کنی. این زن بودنت هست که تو رو قوی تر و فهمیده تر و جسورتر کرده و میکنه. و اونهایی که بخاطر زن بودنت مانع پیشرفت و رشد میشن، درونشون ناراحتی و غمی هست که زن بودن رو یک ضعف حساب میکنن و به جای اینکه کاراکترت رو ببینن، در درجه اول ضعف خودشون رو میبینن. پس در درجه اول به خودت و اونچه هستی افتخار کن و ایمان بیار و درد آدمها رو به خودشون وا بگذار. 

این روزا صرفا داشتن یا نداشتن حجاب نیست که زن ها را عصبانی و کلافه میکنه. اینکه مغزها جوری در دنیای پوسیده قبلی موندن که هر زنی برای ابراز خودش، ابراز احساستش و ابراز وجودش و انجام کاری که دوست داره صد بزرگی به نام سنت رو در درجه اول در ذهن خودش و بعد در ذهن اطرافیانش پشت سر بگذرونه. این درد و این نبود اعتماد به نفس و نبود اعتماد به اطراف زن ها رو هر لحظه ساکت تر میکنه. دنیاشون رو کوچک میکنه و زیر پوستی بهشون آسیب میرسونه و زندگی رو از اطرافیان هم میگیره و اونها رو زیر بار اثبات کردن خودشو به دیگران قرار میده. اینجوری طراوت و سرزندگی و شادی زیر دنیای پوسیده و غبارگرفته میمیره.   

امیدوارم یه روز مفهوم آزادی زن ها و اینکه خودشون مسئول هستن بین همه ما جا بیفته. 

پس نوشت: عمیقا از پدرم تشکر میکنم که محیطی رو برای من ساخت که زن بودنم بال پروازم باشه تا زنجیر دور پام. 

 

اصلاحیه : این روزا صرفا داشتن یا نداشتن حجاب نیست که زن ها را عصبانی و کلافه میکنه ( البته که خیلی مهمه). اینکه مغزها جوری در دنیای پوسیده قبلی موندن که هر زنی برای ابراز خودش، ابراز احساستش و ابراز وجودش و انجام کاری که دوست داره صد بزرگی به نام سنت رو در درجه اول در ذهن خودش و بعد در ذهن اطرافیانش پشت سر بگذرونه. این درد و این نبود اعتماد به نفس و نبود اعتماد به اطراف زن ها رو هر لحظه ساکت تر میکنه. دنیاشون رو کوچک میکنه و زیر پوستی بهشون آسیب میرسونه و اونها رو زیر بار اثبات کردن خودشو به دیگران قرار میده. اینجوری طراوت و سرزندگی و شادی همه ادمها زیر دنیای پوسیده و غبارگرفته میمیره و اونها رو خشک عبوس میکنه. 

 

امیدوارم یه روز مفهوم آزادی زن ها و اینکه خودشون مسئول هستن بین همه جا بیفته. 

پس نوشت: عمیقا از پدرم تشکر میکنم که محیطی رو برای من ساخت که زن بودنم بال پروازم باشه تا زنجیر دور پام. 

 

یادمه کسی رو می‌شناختم که برای اینکه پدر و مادرش ببیننش موهاش رو کوتاه می‌کرد پسرونه میزد تا اثبات کنه میتونه با ارزش باشه. چرا چونکه خانوادش برادرش رو منبع مناسب زندگیش می‌دونستن و دوستش داشتن. اون دختر که اتفاقا از خانواده مذهبی بود، دو راه داشت یا چادر بپوشه و خودش رو پنهان کنه تا بخاطر حرف آدمها ازینکه محجبه است دوست داشتنی شه یا پسر باشه. همیشه از این محدودیت انتخاب برای دوست داشتنی بودن خودش غمگین میشدم. از این چهار چوبی که برای دوست داشتنی بودنش بود دلگیر میشم. اون آخر به این باور رسید که یک پسره، چون توی محیط اطرافش بین جسور بودن و دختر بودن یکی را باید انتخاب می‌کرد. کاشکی اطرافش انتخاب های بیشتری ممکن و قابل دیدن بود! 

 

یه قسمتی توی کتاب متعهد الیزابت گیلبرت میگه 
هر خطی از این کتاب رو که مینوشتم بیشتر از قبل میدونستم که این کتاب هر چقدر هم خوب باشه بیشتر مورد مزمت واقع میشم. 

دلیلشم این میدونسته، میگه وقتی تو اثر هنری خلاقی رو مینویسی که ادمها را مجذوب خودشون میکنه و باعث میشی خیلی معروف بشی و همه تقدیرت کنن دیگه استانداردی که ازت انتظار میره بالاتر میره و نکته مهم تر اینه که خودتم میدونی که این استاندارد و چیزی که از توقع میره اونقدر بالاست که تا به قبل این تجربش رو نداشتی یا حداقل خیلی انرژی گذاشتی تا به اون نقطه رسیدی. 
به خاطر همین میگه وقتی کتاب بعدیش که کتاب متعهد بود رو مینویسه انقدر تحت فشار و اضطراب میره که هر خطی که مینویسه خودش رو زیر سوال میبره و میگه به یه جایی میرسم که حتی یک صفحه کامل رو هم دیگه نمیتونم بنویسم.  

اینجاست که به خودش میگه برای من نفس نوشتن مهم بود نه فوق العاده نوشتن و میگه به جایی میرسه که دیگه براش مهمی نیست کتابش چقدر فروش بره. 

حقیفتا کتاب متهعد هم فروش انچنانی نداشته ولی جولیا تو کتابش مینویسه برای من فروش کتاب مهم نبود، نفس اینکه به نوشتن برگردم اهمیت داشت.
 فکر میکنم این تجربه میتونه به خیلی از ما هم ربط پیدا کنه. یه موقع هایی مهم نیست یک کار خوب انجام بدی. مهم اینه که ترس خوب انجام دادنش برات بریزه. مهم اینه که انجامش بدی و بدونی صرف نظر از نتیجه پیدا کردن حس عزت نفس درونت که حالا زیر خروار ها فشار و اضظراب و توقع گم شده مهم تره.  مهم اینه که بدونی میتونی حتی زیر فشار به خودت تکیه کنی و بدونی حتی اگر اشتباه کنی، مهم ترین نکته زندگی یعنی بلند شدن رو یاد گرفتی.  

این روزها دارم کتاب سکوت قدرت درونگراها رو میخونم.

یه قسمتی از کتاب نوشته، متاسفانه تو دنیای امروز ما برنگرا بودن شواف کردن و سر و صدا کردن reward بیشتری میگیره و آدمهایی که آروم هستن و در سکوت خودشون کارشون انحام میدن بعد از یه مدتی underapreciated زندگیشون پیش میره و به اندازه شخصیت و توانمندی هاشون پاداش نمیگیرن چون مهارت ابراز خودشون ندارن. 

آخر کتاب مینویسه ما لازمه در نظر بگیریم وقتی انقلاب سیاه ها پوست های آمریکا برای گرفتن حق طبیعیشون شکل گرفت دو مدل آدم تاثیر گذار بودن، یکی مارتین لوتر کینگ با سخنرانی های تاثیر گذارش و دیگری رزا پارکس بود. رزا پارکس کسی بود که بدون سخنرانی از قانون نانوشته و بی انصافانه سرپیچی کرد و جایی نشست که حقش بود و اینطوری آدما رو تشویق کرد و بهشون نشون داد که حق واقعی خودشون رو بشناسن. اون سخنرانی میلیونی نکرد ولی یه سرپیچی ساده برای میلیون ها نفر inspiration بود و مسیر زندگی خیلی ها رو عوص کرد. 

آخر کتاب میگه امیدوارم روزی برسه که سکوت ادمها هم برای بقیه شناخته شده باشه. این قسمت کتاب منو یاد کتاب دیگه ای میندازه، کتابی که نویسنده اش یکسال رو توی قطب جنوب بدون شنیدن هیچ صدایی سپری میکنه و میگه به جایی میرسه که صدای طبیعت درونش رزونانس میکنه. 

حقیقتا صدای سکوت قشنگترین صدایی که میتونه درون آدم رو به وجد میاره ، وقتی بتونی توی خودت پیداش کنی. و حقیقت دوم اینه که منم مشتاق دنیاییم که سکوت توش reward داشته باشه، به جای اینکه سرو صدا و هجمه پایه اصلی زندگی باشه‌

بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد

از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد

چون باز که برباید مرغی به گه صید

بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد

در خود چو نظر کردم خود را بندیدم

زیرا که در آن مه تنم از لطف چو جان شد

در جان چو سفر کردم جز ماه ندیدم

تا سر تجلی ازل جمله بیان شد

نه چرخ فلک جمله در آن ماه فروشد

کشتی وجودم همه در بحر نهان شد

آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد

و آوازه درافکند چنین گشت و چنان شد

آن بحر کفی کرد و به هر پاره از آن کف

نقشی ز فلان آمد و جسمی ز فلان شد

هر پاره کف جسم کز آن بحر نشان یافت

در حال گدازید و در آن بحر روان شد

بی دولت مخدومی شمس الحق تبریز

نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت


او جرات احمق بودن را دارد و این اولین قدم در جهت عقل است.
-جیمز جی.  هانکر

چیست دریا؟ چشم پر اشک زمین 

در نگاهش آرزویی تهنشین

 

آرزوی پاگشودن پر زدن 

برفراز کوهساران سرزدن

 (ابتهاج)

 

 

یک بار برای همیشه پاسخ این سوال را مشخص کنید

فرض کنید کودکی به دنیا آمده است

و شما اختیار دارید برای سرنوشت او تصمیم بگیرید

کدام راه را انتخاب می‌کنید:

آیا ترجیح می‌دهید موجودی در کنار دستش باشد

و هر لحظه همه چیز را به او اطلاع دهد

یا اینکه او فرصت داشته باشد

گام به گام،

جهان را بجوید و شگفتی‌های آن را کشف کند؟

آرتور سی کلارک 

 

 

 

 

 

 

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی